دیروز هممون جمع بودیم خونه بابام. خاهرم گفت بچهارو فردا بذاریم جایی بریم فاتحه .من گفتم میمونم تا فردا نگه میدارم
اونم رفت کلی پوشک و شیر خشک خرید. دیشب شوهرم تومد دنبالم اومدیم خونمون. بعد یادم افتاد چه قولی دادم
چرا اینطوری شدم چرا ذهنم فراموشکار شده.
خدا منو بکشه همه راحت شن