دیگه خسته شدم برای جنگیدن تو این زندگی که همش یه تنه باید برا ساختنش تلاش کنم

همسرم مدام میگه چشم تو راست میگی اما همونکارو انجام میده،گاهی فکر میکنم میخواد ازسرخودش وام کنه که حرف نزنم،اما تو بگو یه قدم برنمیداره برا درست شدن این همه دعوا الانم بچه اۻافهشده،یه بچه تند و عصبی که بین نا دوتا گیر کرده البته هی از نوزادیم تند بود ،ولیخب،،،

بگذریم

یادمه دوران دوستی ونامزدیمون انقد دوسش داشتم دستاشو کرم میزدم ،لباس پوشیدنش همه چیش برام مهم بود اما الان اصلا ،امشب دعوای سختی کردیم کلی بی احترامی،بهش گفتم اگه نمیرم بخاطرابرو و پسرمه،هیچ علاقه ای بهت ندارم،باورش نمیشه ولی گفتم اخرین باری که من پیش قدم شدم برا بغل کردنت برا بوسیدنت برا رابطهبرا چه میدونم هر چیزی کی بوده،دوست ندارم لعنت به روزیکه وارد زندگیم شدی ،