من یک ساله ازدواج کردم از اول سعی کردم با جاری مادر شوهرم خیلی خوب باشم دوس داشتم همه حسرت بخورن چقد خوبیم باهم اما انگار هرکاری میکنم فایده نداره اونا باهام خوب نیستن
چند بار مسافرت رفتم همیشه برا هیچکی سوقاتی نگرفتم شده برا خودم یادگاری چیزی نگرفتم اما برای بچه های جاریم و مادر شوهرم گرفتم با اینکه خواهر خودم مسافرت میره برام ۱۰ جور میاره هیچی برا بچه هاش نگرفتم خیلی قسط داریم اوضاع مالی زیاد خوب نیس اما برا خانواده شوهرم کم نذاشتم بعد جاریم امسال که من اول عیدم بود رفت مسافرت بندر لنگه اینا چقد چیز ارزون برا خودش گرفت هیچی برا من نگرفت حتی عیدی بهم نداد مادر شوهرم مدام کمکشون میکنه همین عید ۲۰۰ تومن داد براش گوشت مرغ اما یهو بی خبر رفتن مسافرت بدون اینکه به مادر شوهرم بگن اصلا با مادر شوهرم خوب نیس اما مادر شوهرم مدام بهشون محبت میکنه اصلا حسود نیستم اما منم دوس دارم یکمم با من خوب باشه هرروز خونه مادر شوهرم هستن من هفته یه بار برم اینقد به اونا زنگ میزنه میگه شمام بیاین اما اونا اونجان مهم نیس منم باشن هر بار میرن خونه جاریم به من نمیگن اما من مادر شوهرم دعوت کنم به زور میگه باید جاریمم بیاد خودش زنگ میزنه بیان بعد مدام مادر شوهرم ازش پیش من بد میگه که اصن مث تو خانه دار نیس یه تار موی تورو به صدتا مث اون نمیدم ولی در عمل اونو خیلی دوس داره مشخصه باور کنین خیلی اذیت میشم هیچوقت دلم نمیاد چیزی تنهایی بخورم حتما میبرم خونه مادر شوهرم ازش مامانم سمنو میده میبرم نصفشو از درخت انجیرشون انجیر میکندیم همشو میدادم مادر شوهرم اما اونا با من اینجوری نیستم باهام مثل غریبه رفتار میکنن چند ماهه هر دوشنبه با جاریم میرن دوشنبه بازار چند باره میگم منم بگین بیام باهاتون اگه از صبح برم اونجا اصن نمیرن امروز غروب شوهرم زنگ زد منو ببره اونجا مادر شوهرم گفت داریم حاضر میشیم بریم بازار ساعت ۶ میایم زود اون موقع بیاین اصن نگفت صبر میکنیم توام بیا منم نرفتم دیگه ساعت ۸ زنگ زد گفت بیاین گفتم شوهرم رفته دیگه نمیایم مرسی خیلی گریه کردم به شوهرم گفتم میگه تو توهم میزنی بدجنسی نمیدونم چیکار کنم دیگه صبح با چه ذوقی کیک پختم گفتم غروب ببرم خونه مامانت ازش بعد به من میگه بدجنسی خیلی ناراحتم شما بگین تروخدا من اشتباه میکنم من بدجنسم اگه جای من بودین چیکار میکردین؟؟
ببخشید طولانی شد درد دلم زیاد بود😔