قضیه از این قرارها ما با خانواده شوهرم سر هیچ و پوچ حرف نمیزنیم
شوهرم ی خواهر داره ب اسم ساناز یعنی اخلاق های فوق العاده گند داره از اونایی ک میگه چون من عزیزم دور دونه مادر هستم همه باید ب من احترام بزارن حتی ادم های پیر بماند ک ی شوهر مظلوم و بی زبون گیرش افتاده ک اگه ب حرفا و کارهاش نه بگه از سگ ب گربه میدتش
حالا این ساناز مادر شوهرش فوت کرده ما رفتیم مراسمش چون باهم حرف نمیزنیم ولی من گفتم چون داغ داره باید سلام و احوال پرسی کنم اولش اصلا حرف نزد و بی محلی کرد بعدش ک من خودمو خورد کردم و بهش سلام دادم خیلی سرد حرف زد
حالا الان مادر شوهرم میگه تو و شوهرت با اینکه با اونا حرف نمیزنید باید برید ی شب ب اونا سر بزنید اون دختر چشمش ب راهه
منم میگم دختر تو با ما حرف نمیزنه میگه من حق مادری دارم گردنتون ب خاطر من برید هرچند مشکل از شماست و دختر من اصلا ایرادی ندارد
اینم بگم خانواده شوهر من از اونا هستن ک عروس رو کلا آدم حساب نمیکنن اصلا و ابدااااااا
از اونا ک میگن هرجا میری باید قبلش به من بگی
مادر شوهرم میگه وقتی ما ب شما بدی میکنیم ب چ حقی جواب مارو با بدی میدین پس عروس های قدیم چ کار میکردن
حالا دیگ واقعا نمیدونم چ کار کنم
۱. از طرفی میگم ب خاطر مادر بودنش برم
۲. از طرفی هم میگم اینا هیچی از احترام و اینا نمیفهمن هرکاری کنی باز میگن آدم بده تویی
هنوز ب شوهرم نگفتم