سلام نورِ چشمم..
سر ظهر است و دلم برایت تنگ شده است..
خورشید وسط آسمان است، گنجشک کوچکی روی سیمِ برق نشستهاست، زولبیا نیست؟
پرندهی کوچکی که از دستهای تو پرید، روی آبیِ کبودت نشست، بوسه نزد؟
کاش من جای او بودم..
میدانی دلتنگیام چطور است عزیزکم؟
دلم برای اجزای صورتت تنگ شده است، برای لبخندت، اخمِ ریزی که همیشه صورتت آن را همراه خود دارد، صبح بیدار شدم، انگار قلبم فشرده شده بود، سرم را میان بالش فرو بردم، تو را تصور کردم، اشک درون چشمهایم حلقه زد ..
و به تو نگفتم چقدر دلم برای به آغوش کشیدنت تنگ شده بود، چرا که مردم، از لحنِ صدای تو..
از این کلمههای کوچک که از دهانت خارج میشد و خروارها غم داشت..
نمیدانم چکار کنم قلبِ من..
رنگِ سبزم، درد میکشی و من با دردها مجادله میکنم، دردستیز شدهام..
پرندهای که میخواند یادِ تو در ذهنم نقش میبندد
حتی در خاطرم هم غمگینی...
آرامِ جانم، چرا چنین است؟ آرامم میکنی و خودت پر از هیاهویی، صدایش را میشنوم، باد میوزد، گرد و خاک، غباری مه الود، مثل عصرِ پاییزیِ روزه جمعه.
چرا دوست داشتنم کمی دردهایت را التیام نمیدهد؟ پس دوست داشتن انسانها چه دردی را دوا میکند؟
میبینی دردانهام؟ میبینی جگرگوشهام؟
ظهر شنبهمان مثالِ زهرِ مار است..
دلبندم به آغوشم بیا، آرام ساعتها بخوابیم
حتی اگر بیدار نشویم کسی سراغمان را نمیگیرد..
عقربههای ساعت لامپها را روشن کنند..
استرس به تو هجوم بیاورد، ناخوداگاهت درد بکشد، و تو ندانی برای چه کسی، برای چه چیزی، این گونه بال بال میزنی؟ آب از آب تکان نخورده عزیزم
ماهیِ درون تنگ زنده است..
عزیز آرام خوابیده است تا فردا تو را بیدار کند و سرکار بروی، همه خوب هستند ..
همه جز تو، جز تو که نگرانِ همه هستی..
هر بهمنی که دود میکنی، روی یک تار از موهایم برف مینشیند، دوستت دارم عزیزترینم..
برای من خوب باش..
من تا ابد و چند روز ..
تا زمانی که نفسهایم یاری کنند کنارت هستم
به خودت بیا،
تا درون موهایم زمستان نشده..