ی بارم خیلی کوچیک بودم
دخترعمم عروسیش روز تولد من بود منم لج کردم نرفتم گفتم چرا روز تولد من عروسی گرفتن بابام از قبلش واسه تولدم کیک گرفته بود میوه و از این شربت سن ایچا
مامان بزرگم همیشه منو ب دست وپا چلفتی بودن میشناخت لیواناشو همه دارونارشو جمع کرد تو یه کمد درشم قفل کرد رفت
منم دوستامو جمع کردم خونه مادربزرگم واسه تولد اومدم شربت بدرستم هیچی نیود ی قابلمه بزرگ برداشتم کل شربتو ریختم توش هرچی یخ بود انداختم توش پر اب کردمش لیوانم نبود تو یه کاسه شربتو میریختم میدادم نوبت نوبتی بخورن🤌😂
بعد دختر خاله دوستم اومد از کنار من رد من تعادلمو از دست دادم دستم بشقاب بود خوردم ب اون بشقابا از دستم افتاد شکست اونم داشت میوفتاد تو قابلمه خواست نزاره پاش گیر کرد ب قابلمه
قابلمه برگشت کل شریت ریخت زمین من همونجا گفتم بمونم منو میکشن همرو از خونه انداختم بیرون خودمم فرار کردم خونمون پیش مامانم تا دو هفته نرفتم خونه مامان بزرگم ک یکم عصبانیتش بخوابه
بعدش خودشون زنگ زدن گفتن هممون جمع شدیم شماام بیاید منو اجیم رفتیم همین ک وارد حیاط شدم مادربزرگم جارو برداشت افتاد دنبالم اخرشم سه چهار تا زد در باسنم گفت فکر کردی فرشامو ب گند کشیدی میشورم؟ گذاشم خودت بیای بشوری😂😂هیچی دیگه دیدم فرشای اشپزخونرو اورد یکم خیس کرد فرچه داد دستم گف بکش یکم گذش دید جون ندارم زد پس کلم گفت پاشو گمشو خونه سگ توله گودوخ😂😂