『
سلام دوستان من واقعا به راهنمایی هاتون نیاز دارم
من ۶ ساله عروسی کردم و عروس دختر عموم هستم همسرم خیلی خیلی خوبه و بشدت ب همدیگر وابسته ایم
این جایی که زندگی میکنیم طبق عقاید قدیمی که دیگ هم کم کم داره از بین میره
یکی از پسر های خانواده ازدواج کردنی مستقل نمیشن و با خانواده خودش میمونه
ما ک ازدواح کردیم چون همسر من خیلی از همه نظر تحت کنترل خانوادش بود مادرشوهرم دوست داشت اون پیششون بمونه و مستقل نشیم منم مشکل نداشتم
تا اینکه دیگ دخالت ها و بد رفتاری های مادرشوهرم شروع شد حتی اجازه نمیداد موقعیت نمیداد ما تنهایی جایی بریم جایی اومدنی خریدی داشتنی باید بهش نشان میدادم
تا اینک حدود ی سال بعد ازدواج خیلی شدت گرفت حتی نمیذاشت برم دکتر و اون همسرم دعوا کردن و ما خانه مستقل گرفتیم با کلی دعوا خانه مستقل گرفتیم
حین این دعوا ها خانواده شوهرم همه طلاهای عروسیم ازم کرفتن و ما مغازه لوازم یدکی داشیم اون موقع کرایه بود ادعا میگردن باید سهم وسایل هایی که توشن بهشون بدیم با اینک اکثر وسایل ها قرضی بود
همسرم اون به دست چند تا ریش سفید آورد وسایل هاشون ب پول نصف کرد باهاشون
تا ی مدت آرام بودن اما همچنان بد بودن با من من باردار شدم اولین بچم بدنیا اومد حتی دیدن بچم نیامدن چند ماااه از دنیا اومدن بچم گذشت چون پول لازم داشتن مجبوری بعد چند ماه اومدن
منم بخاطر شوهرم دیگ چیزی نگفتم
این مدت همچنان سرد بودن باهام حتی مواقعی بوده ک همسرم برام طلا خریده بود رفتيم اونجا بهم فش دادن پیش خودم
من فقط پاشدم اومدم چیزی نمیگفتم همسرم جواب میداد اما دعوا اینا میگردن
گذشت من برای بار دوم باردار شدم دوباره موقع زایمانم هیچکدام نیامدن با اینک قهر هم نبودیم
پسرم ی سالش شد با اصرار بقیه ما پیش قدم شدیم رفتیم آنجا
گذشت متاسفانه متاسفانه من پارسال تو تصادف تنها برادری داشتیم از دست دادیم.
اومدن مراسم
خانواده پدرم ک تنهایان کمکم بودن هم ب من هم همسرم تو همه شرایط مون نتونستن شهر خودمون دوام بیارن بعد برادرم رفتن شهرستان تو اون یک سال ک من اینحا کسیییی نداشتم مادرشوهرم برادرشوارااام هیچکدام یک بار نیامدن خونم
یک بار بهم سر نزدن ایم شرایط سختتتتتت
حتی اینجا ک فامیل ها سیاه از
تن خانواده عزادار در میارن مادرشوهرم ی ر سری هم نیاورد سیاهم در بیاره
اون مدت افسرده به تمام معنا بودم از ی ور درد برادرم ی ور درد تنهایییی خیلی روم فشار بود.
یکبار بهم سر نزد این ی سال با اینک خانه اش چند کوچه فاصله است
الان ی سال و چند ماه برادرم تمام شده آخرین دیدارمون با اونا همان مراسم برادرم بود
همسرم هم بخاطر من باهاشون این مدت قهره
اما اونم تنهاست هر چی باشه میگم باز خانواده اش هستن نمیدانم چکا. کنم از ی ور اصلا دلم نمیخاد همسرم تنهایی بره اونجا
چون مطمئنم تنهایی هم بره مشکلات خیلی زیادی حرف و حدیث های زیادی در میارن
از ی ور دلم نمیخاد ببینمشون دیگ
از ی ور نمیریم هم مراسمی چیزی بودنی چون همگی فامیلیم هر کس میاد ی نصیحتی میکنه ک پدر مادرت هستن به همسرم میگن
نمیدانم چکار کنم قطع ارتباط کلی هم میدونم نمیشه که چون پدر مادرشن
به تازگی به همسرم گفتم اگر اومدن دنبالت تنها برو اما میدونم اگر من نرم اون تنهایی بره اونجا خیلی روم تاثیر میزاره در رابطم با همسرم نمیدانم چکار کنم واقعا دو دلم بخدا
خیلی خسته ام دوستان اگر میشه تروخدا شما بگید چ کار کنم🙏🙏🙏😔😔😔
🎓ا