دیروز رفتیم خونشون توی روستا میشینن،یکم که گذشت شروع کرد مسخره یکی از فامیل هام،بعد داییمو مسخره کرد ناگفته نماند که داییم انسان درستیه و زحمت کش خیلی هم وضعش خوبه منم گفتم چرا به داییم حرف میزنی بی ادب،بعد شروع کرد شوهر خالم رو مسخره کردن اون و باباش ،شوهر خالم هم قیافش هم وضعش هم موقعیتش از اینا بهتره ،مامانش هم گفت خاله ت از کار افتاده شده،بعد جالب اینه خالم از این جوونتره و ماشالا سرحاله خودش تمام کارهای باغشو انجام میده ،،،اومدیم خونه منم بهش گفتم یعنی بابای تو بهتره یا فلانی ؟؟گفت گوه نخور ...من واقعا حالم ازش بهم میخوره ،،از دیشب تا حالا با هم حرف نزدیم...من نمیدونم این ازدواج از کجا سر راه من پیدا شد