بچه ها من نه همدردی میخام نه دلسوزی
اگه راهکار دارین یا تجربه شخصی بهم بگین .
من پنج ماهه عقدم تقریبا. ازدواجمم ی چیزی بین سنتی و مدرن بود . با همسرم تو دانشگاه اشنا شدیم و همون اول ازم خواست به مادرم بگم. چون شرایطش یکم خاص بود . گفتم به مادرم و استقبال کرد و گفت خیلی خوبه بگو بیان خونه . خودم بخاطر شرایطش یکم دو دل بودم . ولی برخورد مادرم خیلی دلمو قرص کرد . شماره مادرمو دادم برای هماهنگیا. خلاصه اومدن و قرار شد شیش ماه نامزد باشیم فقط خانواده ها بدونن . تو این زمان برای خواهر بزرگترم یه خاستگار پیدا شد و خواهرم مراسم عقد و عروسی رو با هم گرفت . ولی با ما زندگی میکنه چون شوهرش از ما دوره . همسر خواهرم تحصیلات ابتدایی داره و شغلشم پیش خدمت رستورانه ولی خواهرم کارشناسی ارشد داره . همسر منم پزشکه و خودمم ارشد تو همین حیطه ها دارم دفاع میکنم .
الان مشکل من اینه که خیلی فرق میذارم بین ما . خیلی همسرامون مقایسه میشن . اوایل بخاطر خواهرم خودم گارد میگرفتم نمیذاشتم کسی مقایسه کنه . دامادمونم پسر خوبیه . ولی انقد زیاد شد این رفتارا که عمیقا اختلاف افتاده بین ما . خانواده همش میگن من حواسم ب خواهرم باشه با اینکه کوچیکترم . من چند ماهه منت میکشم . اون حرف نمیزنه من یه طرفه محبت میکنم ....
منم دیگه حوصلم نکشید دیدم همش من دارم تحقیر میشم همسر منه که با اینکه راهش دوره و فقط دو ماه اینجا بود گفتن دیگه نیاد خونمون بخاطر خواهرم که مدام گریه میکرد . میگفت من اولی بودم پدر مادر تجربه نداشتن برای تو تجربه دار شدن در حق من ظلم شده و ...
هزاران داستان وحشتناک دیگه تو رفتو امدا پیش اومد . با اینکه شوهر خودشم میاد خونه ما میمونه . من حق اعتراض ندارم . چون ناراحت میشه . باید صبوری کنم . من تو دارم . اون نیست .
من از این وضع خسته ام . بچه ها چیکار کنم که تموم بشه این اوضاع اشفته ؟