من از یه سنی همیشه تپل بودم و همیشه رژیم داشتم و باشگاهای مختلف میرفتم وزنم تو نوسان بود تقریبا پنج شش سال گیاه خوار بودم که اولش با خمگیاهخواری وزنم نرمال شد و بعدش گیاه خوار شدم به مرور دوسه سال وزنم دوباره اضافه شد و ضعف درونی و تصمیم خودم باعث شد گیاهخواری رو بزارم کنار نامزد کرده بودم دور دورو غذاهای بیرونی باعث شد پر تر بشم مامانم هشدار داد که مراقب وزنت باش منم سرخوش از اینکه شوهر کردم و اون منو همینطوری پذیرفته به مامانم میگفتم لازم نیست همه لاغر باشن با حرفات و باعث شدی بی اعتماد بنفس باشمو همیشه هم تو رژیم همینطوری ادامه داشت و بطور ناگهانی مادرم فوت کرد و من از اونجای که وابستههه بودم انگار خودمو گم کردم و حالت افسردگی باعث شد همینطور چاق بشم الان سه سال از فوت مادرم میگذره تو این سه سال بجز تایم یک ماه مونده به عروسیم که روزه اب گرفتمو تقریبا نتیجه ای نداشت هیچ رژیمی نگرفتم هیچ باشگاهو حتی پیاده روی نرفتم تو دوران عقد دایی همسرم با یه حالت خیرخواهانه که دخترم دوستت دارم و بخاطر خودت میگم لاغر کن و من داشت گریم درمیومد که شوهرم باهاش دعواکرد که بتوچه به زن من نظر میدی که از اون موقع دیگه خانوادش به اندامم دیگه گیر ندادن در حال که قبلش همش تیکه مینداختن الانم از طرز نگاهاشون معلومه من همون موقع سر دایش که اینجوری گفت انگار بدتر لج کردم گفتم نمیخوام لاغر کنم ببینم فضولم کیه و واقعا همینکارو کردم ،امروز صبح یکی از همسایه های پدرم اینا مرد پنجاه ساله که دوست بابامم هست تنها منو گیر اورده میگه دخترم بنظرم لاغر کن و بخاطر خودت میگه رفتم و کلی گریه کردم ،دوستای قدیمم میگن باورمون نمیشه گذاشتی به این وزن برسی ولی من واقعا از رژیمو هر چیز اینجوریه خسته شدم از چاقی و تیکه های جا و بی جای همه خسته شدم