از اون روز که خواستگاریم بهم خورد تا حالا دارم با بابام بحث میکنم میگم نباید ماجرای پدربزرگمو میگفت ربطی به زندگی من نداره ولی اون میگه چیزی نیست که بشه قایم کرد و مهمه از همون اول باید گفت خب اینجوری که هرکی بیاد بهم میخوره خدا میدونه شاید تاحالا هم کسایی میخواستن پا پیش بزارن سر همین نیومدن الان اون همکارمم که مارو آشنا کرد میگه کاش جریانشو بهم میگفتی آمادشون میکردم آخه واقعا به من چه مربوطه پدربزرگی که هیچ وقت ندیدم جزو مجاهدین بوده خیلی سال پیشم اعدام شده واقعا این تو زندگی اینده من تاثیری داره که بخوام بگم ؟ حس میکنم بابام فقط اونجوری کرد که همه چیو بهم بزنه این مورد به این خوبی که خراب شد دفعه ی بعدی اگه شد چی کار کنم ؟
وااااای چرا باید از بدی ها بگه
باید اول کاری فعلا اشنایی لازم نبود
بله لازمه گفته بشه
نه چه ربطی به تو داره اخه
فعلا نگو
بعدا هم شوهرت فهمید بااعتماد به نفس بهش بگو من عقایدم با پدربزرگم فرق میکنه کارهای اون به من هیچ ربطی نداره
چه ربطی داره
امان از دست ادمها
حتی زندگی پدر و مادر هم به آدم ربطی ندارند پدربزرگ که جای خود داره
من بابام ی افسر راهنمایی رانندگی ساده بود زمان شاه چون چند تا رفیق ساواکی داشت کلی اذیتشون کردن بعد انقلاب الانم حقوق بابامم بما نمیدن اونهمه سال خدمت کرد
من دارم فکر می کنم چرا اعدام پدبزرگت که سیاسی بوده و نه خلافکار،باعث شده خواستگارت عقب بکشه.
بهونه کرده.
من ی خاستگار داشتم پسر خوبی بود خدایی.بعد ما تحقیق کردیم گفتن باباش رو دار زدن حالا سر بدهی بود سر مواد بود قاچاق بود خدا عالمه .....
خودشون ب ما نگفتن .فقط پسره گفت بابام ب طور عادی فوت نکرده...خلاصه چون خوب بودن ما اوکی بودیم اما گفتن سری رسمی کنید پدرم گفت تحقیق بیشتر لازم برای دوطرفه ...نمیدونم ترسیدن یا چی بهم زدن خودشون
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
21 ثانیه پیش
22 ثانیه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
