بچه آخرخانواده ام. از بچگی بین منو خواهرم فرق میزاشتن. هیچ وقت توجهی ندیدم. همیشه خوردم کردن. مامانم میگفت زشتی. زشت نیسم معمولیم.
بابام حتی نمیدونس من کلاس چندمم.دیگه تو مدرسم اعتماد بنفس نداشتم.درسم افت کرد . همه اقوام خواهرمو دوست داشتن. شدم منزوی. ۱۵سالم ک شد خواستگار اومد برام. اصا برام مهم نبود کی هس چجور ادمیه فقط میخواسم ازدواج کنم بخاطر کمبود محبت.. یادمه مامانم اون روز گف نمیدونم از چی دخترم تنشون اومده انقد زشته. ازدواج کردم از همون اول گیر دادناش شروع شد. ارایش نکن بدون اجازم جایی نرو. پیاده نرو و لباس کوتاه نپوش موت بیرون نباشه کفش مشکی بپوش.پاشنه نداشته باشه. با اینکه چادری بودم حق لباس کوتاه پوشیدن نداشتم. یادمه یبار دیر پریود شدم گفت بچه ای ک تو شکمته مال یکی دیگس مال من نیس. چقد خورد شدم اما حرفی نمیزدم ک از دستش ندم. اعتماد بنفس نداشتم.حتی تو اون دوران دنبال زن متاهل میرفت ک مچشو گرفتیم پشیمون بود با کمال پررویی گفت من فقط نگا کونش میکردم.. بازم همون شب از بس گریه کرد بخشیدمش.. شب عروسیمون رسید نه فیلمبردار داشتیم نه گذاشت عکس بدون حجاب بگیرم همش با شنل. گف گوش نکنی عروسیو عذامیکنم. بازم گذشت شش سال بعد عروسیمون بچه دارنمیشدم چقد دوا درمون کردم سه بار حامله شدم خدا زد تو ذوقم حتی خدا هم دوسم نداشت. سقط شدن
چهارمی بدنیا اومد شد همه کسم. شوهرم بهتر نشد. گیر دادناش بیشتر شد. بچرو گریه ننداز. نزا بچه اذیت شه و بخاطر این ک بچه گریه میکرد کلی دعوام میکرد.
الان خانوادم هوامو دارن ولی بازم خواهرمو بیشتر دوس دارن. ازدواج کردم راحت بشم زندگیم بدتر شد. کاش خدا بین بنده هاش فرق نمیزاشت. من خیلی تنهایی کشیدم
کاش بداد دلم میرسید