مادرشوهرم و تازه فهمیدیم که سرطان داره. خانواده همسر من به شدت به همسرم وابسته بودن و من بعد چندین سال زندگی با بچه تازه چهار گنج ساله توانستم از وابستگی هاشون کمتر کنم هنوزم دائم میریم سرمیزنیم ها ولی  حالت عادی به خودش گرفته بود. از وقتی مادر شوهرم مریض شده زندگی من تعطیل شده از هفته نصفش که همسرم سرکار نصفش هم در حال دوندگی و دکتر بردن و.... پدرشونم زنده است حدودا هم شصت هفتاد ساله آن ولی تمام دکترا باید شوهرم بره داداش کوچیکه که کلا هیچی خواهر شوهرخداهرشون هم کمی فقط همراهشونه... وقت پول دادن واسه اونا وقت گرفتاری واسه ما... من همش به خودم میگم به خاطر خدا ولی واقعا مشکل پیدا کردم از شور به درش می کنن اعصابم میریزه به هم با همسرم بحثم میشه گاهی.. تو این شهرم غریبیم مارو میزاره تنها دایم 
چکار کنم شما خدای نکرده همچین شرایطی داشتین چطور گذروندین