سلام دوستان میدونم حرفام خیلی زیاده ولی چون دوستی ندارم مجبورم اینجا بگم ک خالی بشم
دو سال بی دلیل حالم خیلی بده
تو زندگیم هیچی کم ندارم
عاشق مامان بابامم خیلی دوستشون دارم اوناهم نسبت ب من همینجوریم
ی خواهر دارم ک از خودم کوچک تره خیلی درخواست از مامان بابام داره اون بنده خداهاهم براش فراهم میکنن ولی من هیچ وقت هیچ درخواستی ندارم حتی دلم بستنی بخواد بهشون نمیگم
ازشون خجالت میکشم
حالم از خودم بهم میخوره هیچ چیز خوبی در خودم نمیبینم دلمو ب اون خوش کنم خواهرم بر عکس منه هرچی بخواد میگه از خودش راضیه با سن کمش دوستای زیادی داره ولی من نه هیچ دوستی ندارم
مامانم بابام کل فامیل تعریف منو میکنن میگن خیلی دختر مودبیه سنگینه
ولی من خودمو دوست ندارم چندباری هم تا مرز خودکشی رفتم
ولی دلم برای مامان بابام سوخت برای زحمتایی ک براشون کشیدن ب خدا من لیاقت این پدر و مادر رو ندارم
حالم خیلی بده حتی دلم میخواد میخواد برم تراپی روم نمیشه بهشون بگم
با خودم میگم پولاشونو هدر میدم
امسال اصلا نتونستم درسامو خوب بخونم چنتا درسو افتادم منی ک هیچ وقت هیچ درسیو نیافتادم
مامان بابام انقدر خوبن ک بهم گفتن هیچ اشکالی نداره برای هرکسی پیش میاد کاش دعوام میکردن کاش سرم داد میزدن
تورو خدا ی راهکاری بدین هرشب گریه میکنم هر شب دیگه مامان و بابامو دیونه کردم بنده های خدا هر شب از خوابشون میزنن با من صحبت میکنن آروم بشم ولی نمیشم