ديشب هر چي از دهنم درومد بهش گفتم -
حالم داره از كاراش بهم ميخوره -
تمام مسئوليت ننه و باباش افتاده رو دوش اين ،
در صورتي كه ٨ تا بچه ديگه جز اين توي اون خانواده هستن
حالت تهوع گرفتم ديگه …
هر كسي هرچيزي ازش ميخواد ، نه نميتونه بگه
بچه ي خواهرش زنگ ميزنه به اين ، انگار اين نوكر باباشه ،
برام اينكارو كن - اون كارو كن
واقعا تو فكر جدايي افتادم -
خيلي حالم بده
اين اون زندگي كه من ميخواستم نيست
تمام اولويتش شده افراد ديگه