25 سالمه.
وقتی 21 سالم بود بخاطر یه سری مسائل افسردگی شدید گرفتم و یکی دوبار یه حرفایی زدم که توحال خودم نبودم و بقیه فکر کردن دیوونه شدم و منو بخش اعصاب و روان بستری کردن
29 روز اونجا بستری بودم
آدمای زیادی اونجا بودن ولی همشون عاقل تر از بقیه آدمایی بودن که اون بیرون داشتن زندگی میکردن و اسم مریضای بخش اعصاب و روان رو میزاشتن دیوونه.
خیلیاشون بخاطر خانواده های سمی که داشتن افسردگی گرفته بودن و با پای خودشون اومده بودن و بستری شدن
یکی بخاطر خیانت شوهرش اونجا بود
یکی بخاطر ورشکست شدن
یکی بخاطر خودکشی ناموفقی که داشت
ولی از همه غمگین تر و ساکت تر ، دختر ۱۸ ساله ای بود که بخاطر عشقش اونجا بستری شده بود
یه روز داستان زندگیشو یکی از پرستارا تعریف میکرد
مثل اینکه پسره یکی دیگه رو دوست داشته و گذاشته رفته
دختره هم افسردگی میگیره و بستری میشه
خیلی وقت بود که دختر برگه ترخیصش اومده بود
ولی دختر مونده بود همونجا تا شاید عشقش دلش بحالش سوخت و اومد یه سری بهش زد
اما نیومد که نیومد
وقتی مرخص شدم یه سال بعد رفتم سراغ اون دختر
گفتن رفته ولی خودکشی کرده و الانم خونه ی جدیدش قبرستونه
غمِ اون دختر 4 ساله که ولم نکرده
دوست داشتم اینجا بگم که شاید دلم آروم بگیره
یا امام حسین تو این شبای محرم قسمت میدم به غیرت برادرت ، به صبر خواهرت ، به غمِ مادرت ، به تشنگی علی اصغرت ، به گریه های رقیه ات ، هرکسی هر خواسته ای داره برآورده شه
اگر کسی مریضی داره شفا پیدا کنه ،
اگر گرفتاری داره حل بشه ،
اگر مسافری داره سلامت برگرده ،
اگر کسی غمی داره دلش شاد بشه و غمش برطرف شه
درآخرم همه ی دخترا و پسرای سرزمینم به عشقشون برسن و خوشبخت باشن.
آمین🌱🤍