از ساعت ۹ ونیم اینجا بالا پشت بوم نشستم
متنفرم از اینکه برم دوباره تو اون محیطی که داره نفس میکشه نفس بکشم
لحظه شماری میکنم بره سرکار
از دستش دلممیخواد سر به کوه و بیابون بزنم
نمیذاره تکون بخورم نمیذاره یه مسافرت با خالم برم وقتی نیست نمیدونم چیکار کنم
همش وعده سر خر من بهم میده
کاش خدا ببینه و دلش برای مادرم بسوزه که مناضافه نشم به غمهاش و یکم اوضاعمو روبه راه کنه