بعد دیدم میگه بیا بریم برای شام خونه داییت🥴
منم خسته و داغون بودم و همه کارهام هم مونده بود بهش گفتم نه نمیخواد بریم
بعد دیدم داییم زنگ زد که چرا تو نمیای خونه ما؟؟؟
بیاید و ...
حالا من با زن داییم داخل یه مغازه در حال خرید بودیم و خلاصه دیدم درگیرم و نمیتونم حرف بزنم گفتم اوکی میایم تا فقط بی خیال من بشن .دیگه زنگ نزنن
بعد دیدم دوباره همسرم زنگ زد که داری میای برو از خونه فلان چیز هم بیار
دوباره زن داییم زنگ زد که از داروخونه قطره چشم بگیر
دوباره زنگ زدن که داری میای به سلیقه خودت شام بخر
یعنی رسما روانی شدم دیگه از دستشون و بیشتر از شوهرم عصبی شدم که میدونسته من قرار امروز بیرون برم و باز برا خودش برنامه ریخته