شهرمون کوچیکه و پر از ادمهایی که حتی تا الان یکبار تو رو ندیدن ولی چه داستان هایی که راجع بهت برای هم تعریف نمیکنن
من از موقعی که کرونا اومد از اتاقم بیرون نیومدم و تنها بودم
حدوداً ۵ سالی میشع که به جز افراد نزدیک خونواده ام با کسی در ارتباط نیستم
عزت نفش و اعتماد به نفسم به شدتتتت پایینه
حتی توی حرف زدن با ادمها به مشکل برمیخورم
مامانم برای اینکه از این حالت در بیام مجبورم کرد برم سرکار
کارم از ۶ تا ۱۲ شب بود
توی اشپزخونه پیتزا میزدم
یه بچه پسر اونجا کار میکرد که ۳ ۴ سال از من کوچکتر بود
تا چند روز اول فکر میکرد از من بزرگتره چون من چهره ام به بچه راهنمایی ها میخوره
ولی حتی وقتی فهمید براش فرقی نداشت
هر روز میومد میچسبید بهم (به اصطلاح)
نه میذاشت من کارم رو درست انجام بدم نه خودش کارش رو درست انجام میداد
همش میومد بامن حرف بزنه ولی من حرف نمیزدم
هعی میگفت چرا حرف نمیزنی من ناراحت میشم در جواب من حرف نمیزنی فقط سرتو تکون میدی یا میخندی
اخخه من با یه بچه چه حرفی دارم بزنم ؟ من اومدم اینجا کار کنم
بارها بهش گفتم دو نفر دیگه هستن برو باهاشون حرف بزن گوش نمیداد
یه بار داشتم پیتزا میزدم اومد کمکم و شروع کرد دوباره حرف زدن منم میخواستم سفارش ها رو جابه جا نزنم بهش گفتم تنعا کار کنم راحت ترم
به خدا ده روز تمام هر روز هر کار اومدم انجام بدم که با اون مشترک بود میگفت من خودم تنها کار کنم راحت ترم
نه تنها اونجا بلکه تو فضای مجازی هم اذیتم میکرد
پیجم رو پیدا کرده بود هر روز درخواست فالو میداد من قبول نمیکردم
ببخشید زیاده
بقیه اش رو سریع تایپ میکنم