یه سری خاطرات هست که آدم خجالت میکشه حتی تو خلوت خودش مرورشون کنه چون از خودش خجالت میکشه. از حماقت زیاد، از خریتِ بیانتها، از اهمیت دادن به آدمای لاابالی...
میری بانک اول کاغذ نوبت میگیری ، اونجا فیش واریز هست مبلغ و شماره حسابت رو مینویسی بعد اینکه نوبتت شد میبری اون فیش رو با پول نقدت میزاری جلو کارمنده اون ورمیداره واریز میکنه و تمام
چی باعث شده فکر کنی ضایع است؟ راحت برو بانک بگو لطفا این پولو واریز کنید به حسابم اونا کاری ندارن پولت تراوله یا نه کارشون همینه روزی هزارتا آدم می ره پیششون فکر کردی همه تراول نو و تا نشده می برن بانک؟