میگفتن من ۴_۵سالم بود که مامانبزرگم میره کربلا بعد اون یکی مامانبزرگم همیشههه ارزوش بود که بره کربلا و اون روز وقتی داشته گریه میکرده و خدارو صدا میزده رفتم بهش گفتم که اناجون گریه نکن،توهم به زودی میری کربلا..و یکی دو ماه بعدش میرن کربلا،ازونجا میگف یگانه(من)دهنش فاله..
کم کم هرچی میگفتم اتفاق میوفتاد..از مرگ تا اتفاقات خوب..