من دیروز قرار بود بیام خونه ی خودمون یه شهر دیگست
بعد شب قبلش میره به خواب پسر عموی بابام میگه عمو ساعت ۷ صبح برو خونه پیش آجیم تا وقتی که میخواست بره بمون پیشش چون آجیم داره وسایلشو جمع میکنه حالش خوب نیست و مریض احواله هواشو داشته باشین نذارین گریه کنه
بعد پسر عموی بابام عجیب بود برام اومده سر سفره ناهار اومد بوسم کرد یهو گریش گرفت گفت خودت میدونی من هیچ وقت بی دلیل نمیام داداشت اومده به خوابم گفته برو مراقب آجیم باش
اینم بگم پسر عموی بابام سنش خیلی بالاست بچه سن نیست😭
از اون موقع یکم آروم تر شدم
توی خواب خیلی ها اومده و گفته مراقب آجیم باشید مریضه🥲
آخرشم متوجه شدم واقعا مریضم و تا چند ماه درمانش طول میکشه
خدایا خودت بهم صبر بده فقط