┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
سرگذشت #نازخاتون....مادرم سر زا رفت...(سرگذشت قدیمی عشق فرهاد و نازخاتون)
🌸🍃🍃🍃🍃پارت ۱
زنعمو به عکس سیاه و سفید روی طاقچه مادرم خیره شد و گفت : از شبش درد داشت ولی به کسی نگفته بود ...
میگفت میترسم ...از روزی که فهمید حامله است بارها و بارها اجنه ازارش داده بودن ...
میگفت چندباری یه نفر رو دیده که لب حوض نشسته و داره سطل خونی رو میشوره ...
براش از سید هادی دعا گرفتیم بهتر شد ...
میگفت میترسم بمیرم ...
تو همین اتاق بود ...با رباب خاتون نشسته بودیم و چای میخوردیم ...
خاتون دونه های تسبیح رو تو دستش انداخت و گفت : مهری چقدر امروز خوابیده ...
خدمتکار خونه رو صدا زد و گفت : برو یه سر به مهری بزن ...
فرهادم ده ساله بود ...
با تعجب گفت : خاتون کی قراره بچه تو شکم زنعمو بیاد بیرون ...؟
خاتون یه حبه قند تو دهنش گذاشت و گفت: هر روزی که خدا صلاح بدونه ...
_ من میدونم بچه اش دختره ...
خاتون ابروشو بالا داد و گفت : پدرسوخته از کجا میدونی؟
_ تو خواب دیدم با اون دختره تو شکم زنعمو میخوام عروسی کنم ...
خاتون بلند بلند میخندید که مادرت اومد داخل ...
رنگ به رو نداشت و گفت : خاتون کارم داشتی؟
رباب خانم چایشو نصفه زمین گذاشت و اصلا توجه نکرد که استکان به زمین رسیده یا نه و روی فرش ریخت و گفت : چرا این شکلی هستی ؟
مادرت گریه میکرد و گفت : از دیشب درد دارم....
ادامه دارد...
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄