2777
2789

سرگذشت #نازخاتون..


🌸🍃🍃🍃پارت ۱۴


به صورت تک تکشون نگاه کردم‌...هر کدوم یچیزی میگفتن ...همهمه بدی بود ...عمو و اقام درگیری لفظی داشتن و یه نفر نمیپرسید تو دلت چی میخواد دختر ...تو هم میخوای ازدواج کنی یا نه ...

فرهاد مثل کوره ای بود که اول خودشو داشت به اتیش میکشید ...

انگشت هامو بین انگشت هاش گذاشتم ...

به صورتم خیره شد و چشم هام می گفتن : برام‌مهم نیست ...ولشون کن بزار حرف بزنن ...

_ نمیتونم ...تو برام مهمی ...

_ من فقط مال توام ...

لبخند رو لبهاش نشست و گفت: عقدت میکنم‌بعد میرم ...

_ بدون عقد کردن هم نمیتونن منو از تو جدا کنن ...تو توی رگ هام جریان داری ...

تو نیمی از وجود خودمی ...تو فرهاد منی ...کاش اسمم‌ شیرین بود تا افسانه فرهاد و شیرین باز تکرار میشد ...

زن بابام جلو اومد و یه انگشتر جلوی روم‌گرفت و گفت : اگه میخوای اقات بی ابرو بشه قبولش نکن ...قول و قرارت رو گذاشتیم فردا میان برای کله قند شکستن و چادر بریدن ...

به روش لبخندی زدم‌...یه قدم جلوتر رفتم‌...انگشتر رو از دستش که گرفتم‌ همه سکوت کردن و به من خیره شدن ...

چه انگشتر قشنگی بود انگار برای انگشت من ساخته شده بود ...تو برق نگین هاش زنی رو میدیدم که قراره تو چهار دیواری خونش موهاش سفید بشه ...

اهی کشیدم و گفتم : خیلی قشتگه ...

نامادریم چشم هاش برقی زد و گفت: معلومه که قشنگه ...افرین به تو چه دختر خوبی هستی ...

دستشو سمت صورتم میاورد که دستشو چسبیدم و انگشتر رو کف دستش گذاشتم و گفتم : مبارکت باشه ...

با تعحب نگاهم کرد ...دست فرهاد رو بالا بردم و گفتم : این دست که دستهامو میگیره از همه چیز دنیا بی نیازم میکنه ...

این مرد برای من ساخته شده ...

این مرد اولین و اخرین رویای منه ...

صدای داد اقام رو شنیدم که گفت : بی حیا ...

ربابه خاتون خندید و گفت: توقع داشتی که چی سکوت کنه ..‌این دختر رو من بار اوردم من بزرگ کردم ...این دختر از صدتا مرد هم مردتره ...

اقام سیکارشو روشن کرد و همونطور که دودش رو تو اتاق فوت میکرد کفت: اگه تا فردا سر عقل نیومدی دیگه پدرت نیستم‌...

به زنش اشاره کرد و گفت : من تو اتاق بالا خوابیدم ...

به شونه ام زد و بیرون رفت ....


ادامه دارد....

┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

سرگذشت #نازخاتون.


🌸🍃🍃🍃پارت۱۵


همهمه ها اروم‌شده بود و هرکسی یجا خوابیده بود ...

خاتون تو ایوان کنارم نشسته بود ...موهامو میبافت و گفت: فرهاد کی اومده بود ‌...

گردنمو خم کردم و گفتم : نمیدونم ...

پایین موهامو بست و گفت: فردا نشونت میکنم‌...نمیزارم حرفی دیگه روت باشه ...

فرهاد سرفه ای کرد و کنارم‌نشست  میخواست حال و احوالمو عوض کنه ...پهلومو نیشگونی گرفت و گفت : خاتون چی داری یادش میدی؟

خاتون اشاره کرد دستشو عقب بکشه و گفت: مراعات کن ...من حوصله این زن بد دهن پسرمو ندارم ...

فرهاد اهی کشید و گفت: خاتون خسته ام ...از کار نه ...از ادم های اطرافم ....

دستشو پشتم کشید و گفت : نمیزارم‌ اذیتت کنن ...

خاتون به هردومون خیره شد و گفت: فردا نشونتون میکنم‌...بعد حموم ده پسر اردشیر عقدتون میکنم‌...

فرهاد با تعجب گفت: اردَشیر بالاخره پسر دار شد ؟‌

خاتون خندید و گفت : بالاخره پسر دار شد ...براش میخوان جشن یگیرن همه رو ناهار بدن ..من و مادرت و نازخاتون میریم ...

فرهاد  پاهاشو نمیتونست جمع کنه ...دراز کرد و گفت: ناز خاتون نمیاد ...یعنی نمیزارم بیاد ...

با اخم نگاهش کردم و گفتم : از الان داری ادای مردهایی رو در میاری که اجاره نمیدن زنشون جایی بره ...

مراعات خاتون رو نکرد و گفت: ادا در نمیارم ...وقتی اینجام و تو نیستی زمان برام سخت میگذره ...

خاتون دستشو رو شونه فرهاد گزاشت تا تونست بلند بشه  و گفت : بالاخره یکی باید ما رو ببره ...زحمتش با شماست فرهاد خان ...

برو بخواب پسر بزار این دخترم بخوابه ...صبح این پسر و عروس خانم که بیدار بشن میخوان دوباره دعوا راه بندازن ...

فرهاد سرشو بالا برد و صورت خاتون رو بوسیدو گفت: فدای این چشم هات بشم که چشم های نازخاتونمم به تو رفته....

خاتون اهی کشید و گفت: تا زنده ام باید این دختر رو بفرستم تو خونه تو ...بعد من نمیزارن نفس راحت بکشه ...

فرهاد سکوت کرد و با محبت فقط نگاهم کرد ...

اونشب خواب بدی بود و هیچ کسی درست و حسابی نخوابید ...هوا روشن میشد و خورشید بخت و اقبال من بود که بالا میومد ...

بوی نون تازه تنور که به مشامم میرسید دلم ضعف میرفت ...

کوزه های پنیر تو مطبخ بودن و خودم رفتم سر وقتشون ....

فرهاد عاشق اون پنیرها و نون تازه بود ...

براش از کوزه بیرون میاوردم که خدمه خونمون نگاهم کرد و گفت : اقا اومدن ؟‌!


ادامه دارد...

┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ادامه شم بذار

⚘ قَسَمِت میدم صلوات برام بفرست به حاجتم برسم  اگه فرستادی  خدا حاجت روات کنه ⚘ اگه راهی واسه حاجت روایی داری و خودت امتحانش کردی حتما تو یکی از تاپیکام برام بنویس  دعات میکنم 
چشم ولی توی کانال هنوز کامل نذاشته تا همینجا گذاشته

مرسی

⚘ قَسَمِت میدم صلوات برام بفرست به حاجتم برسم  اگه فرستادی  خدا حاجت روات کنه ⚘ اگه راهی واسه حاجت روایی داری و خودت امتحانش کردی حتما تو یکی از تاپیکام برام بنویس  دعات میکنم 

سرگذشت #نازخاتون


🌸🍃🍃🍃پارت۱۶


لبخند زدم و گفتم : از کجا فهمیدی اقا اومدن ؟‌

به پنیرهای تو ظرف اشاره کرد و گفت : این پنیرا رو کسی اجازه نمیدادید بخوره ...

_ فرهادم دیشب اومده ...براش شیر گرم کنید ...پنیر و نون تازه رو با هیج چیزی عوض نمیکنه ...

سفره صبحانه رو میبردن بالا...

خاتون تو ایوان ایستاده بود و رو به طلعت خانم‌گفت: ناهار چی میزاری طلعت ؟‌

_ خانم چی میل دارین بگین همونو بزارم ...

_ نمیدونم‌...هرچی میزاری حواست باشه پیاز نریزی توش فرهادم اومده...

_ چشمتون روشن خانم بسلامتی باشه ...چشم نمیریزم‌...

فرهاد از پیاز سرخ شده تو غذا بدش میومد و اصلا به غذایی که پیاز داشت لب نمیزد ....

پنیر رو بردن و فرصت کردم یه شونه به موهام زدم ...

پیراهن گل داری تنم کردم و همونطور که کمربندشو محکم‌دور کمرم میبستم تو اینه به خودم گفتم‌: امروز دیگه نباید عقب بری ...

یا فرهاد برای تو میشه یا در مقابل اقام باید کوتاه بیام‌...

صدای صبح بخیر گفتن ها بهمدیگه میومد ...

گردنبندمو دور گلوم بستم و بیرون رفتم ...

فرشاد از دور بهم اشاره کرد و مشخص بود بهش اجازه ندادن با من هم کلام بشه ...

خیلی دوستم داشت ...بهم ثابت کرد خواهر برادری همیشه پابرجاست ...

دستی رو کنار پهلوم حسکردم و یه شاخه گل روبروم قرار گرفته شد ...

فرهاد بود ...نزدیک گوشم گفت : صبح بخیر ...

ارومتر از خودش گفتم‌: صبح تو بخیر فرهادم‌...

گل رو بین موهام گذاشت و دوتایی به سمت اتاق رفتیم ...

سفره اماده بود ...فرهاد عطر نون رو بو کشید و گفت : دلم برای این عطر نون تنگ‌شده بود ...

خاتون درب رو باز کردو گفت : کسی اجبارت نکرده بری ...

فرهاد دستمو ول کرد و همونطور که کفش هاشو خیلی جلوتر از درب درمیاورد گفت : شاید دیگه نرم‌...

این اخرین ماموریتم باشه...

بعدش میخوام فقط و ققط با ناخاتون وقت بگذرونم‌...

زمین های پایین رو کشاورزی کنم و همونجا یه خونه بسازم ...

خاتون اخمی کرد و همونطور که روی تشک ابریش لم میداد گفت : نه اب این خونه شوره نه اجاقش کور که تو دخترمو برداری و ببری ...

هرکاری قراره بکنی همینجا کنار ما ...

نه اجازه میدم خودت بری نه خاتونم ...

خدابیامرز پدر بزرگتون اینجا رو ساخت که همه دور هم باشیم‌....



ادامه دارد....

┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

سرگذشت #نازخاتون..


🌸🍃🍃🍃پارت ۱۷


فرهاد کنار سفره نشست بلوز و شلوار کرمی تنش کرده بود ...به پنیر نگاه کرد و گفت : اخ قربوت دستت طلعت خانم‌ ...

اخمی کردم و گفتم : طلعت خانم ؟ من برات اوردم‌...

میخواست چیزی بگه که با ورود اقام ساکت شد ...

اقام‌ناشتا سیگار روشن کرده بود ...سلام کرد و نشست پای سفره ...خاتون دود سیگار رو با دستش تکون داد و گفت : اول صبحی چه سیگار کشیدنی که داری خودتو نابود میکنی ؟

اقام سیکار رو تو سفره خاموش کرد و گفت : اردشیر پسر دار شده ؟‌

_ خداروشکر اره ...حالا مگه پسر چه تحفه ای هست ...

اقام‌نگاهم کرد و گفت: دختر به چه درد میخوره ...

صورتشو با دست خودش مالید و گفت: بعد ناهار مهمونای نامزد این دختر میان ...

براش یه رخت و لباس اماده کن بزار ایرادی نگیرن ...

فرهاد دوباره چشم هاش قرمز شد و میخواست چیزی بگه که با چشم غره من سکوت کرد ...

خودم‌ استکان چای رو عقب هل دادم و رو به فرهاد گفتم‌: انگشتر خریدی ؟‌

فرهاد تعجب کرد و ادامه دادم : میخوام قبل رفتنت نامزد بشیم ...خاتون همه جوره از بچگی هوامو داشت ...دل نترسی داشتم ..

اقام چای تو دهنش رو توف کرد بیرون و گفت : لال میشی یا زبونتو ببرم ...

خاتون روی پاش زد و گفت : تو رو ارواح اقات تمومش کن ...اومدی اتیش اوردی پسر ...

برو خونت چی میخوای از جون این دختر ؟

_ دخترمه ...اختیار دارشم‌...

_ دخترت نیست ...به قول زنت اون عمه بچه هاته ...برو پی کارت سر به سر ما نزار ...

فرهاد بلند شد و گفت: نازخاتون برو تو اتاقت ....

میخواستم بلند بشم‌که سیلی اقام روی گونه ام نشست ....

اولین باری نبود که میزد ...بارها و بارها ازش بی دلیل گتگ خورده بودم‌....دور از چشم خاتون موهامو میکشید ‌...

زنعمو تو چهارچوب در خشکش زد و کفت : اقا صمد این چه کاریه روش دست بلند میکنی ...

زنعمو به سمت من اومد ...بین من و اقام ایستاد و گفت : خجالت بکش اون دنیا نمیتونی جواب مادرشو بدی ...

اقام داد زد توف به قبر مادرش بیاد ...کاش اون روز هر دوشون مرده بودن ...

به سمت حمله ور شد و گفت : بزار خودم بفهمونمش باید زن کی بشه ...

دستش هنوز بهم‌ نرسیده بود که مچ دستشو فرهاد چسبید ...

از هر نظر از فرهاد ضعیف تر بود و فرهاد محکم‌ مچ دستشو میفشرد ...

از درد ناله کرد و ...


ادامه دارد....

┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

سرگذشت #نازخاتون


🌸🍃🍃🍃پارت ۱۸


اقام از درد ناله کرد و  فرهاد گفت : اگه عموم نبودی... اگه بزرگ نبودی ....اگه پدر نازخاتون نبودی الان دستت زیر خاک بود ‌...

دست اقامو عقب پرتاب کرد و گفت : دست از سر این دختر بردار ...

کاری نکن اس**حه رو بزارم اول رو سر تو و بعدا رو سر خودم ...

اقام‌از ته دید فرهاد ترسید و همونطور که عقب میرفت گفت: حقا که لایق نیستین ...

عصبی بیرون رفت و خاتون‌ به دیوار

تکیه داد و گفت : نمیدونم‌ دشمنی این‌پسر با اولاد خودش تو چیه ...

این دختر رو ببین مثل دسته گله مگه میزارم‌ پر پرش کنه ...

فرهاو تو صورتم‌ نگاه نمیکرد ...از دلش نمیومد دلخوری منو ببینه ...

زنعمو سرمو به سنه اش فشرد و گفت: خاتون امروز این دخترم شیرینی بخور برای فرهاد ...

انگشتر دستش کن ...چادرشم ببر ...

ملا هست همینجا محرمیتشونم میخونه ...والا جشن و رقص نخواستم بزار راحت بشن ...

هر روز شدا دعوا و داد و بیداد این صمد همون مردی که زیر حنازه زنشم نگرفت ...

یادت نیست خاتون زن حامله رو چطور رو برف ها میرد...

به دهن زنعمو خیره موندم و گفت : مادرت حامله بود ...از بس ویار داشت الوچه و الو میخورد که مدام بالا میاورد ...

دست خودش نبود زن باردار بود...

نتونسته بود از جاش بلند بشه رو تشک تو اتاق بالا اورده بود ...

بیچاره تا خدمتکارا صدا بزنه ...اقات رسید ...

نه پرسید چی شده نه گفت چی شده ...افتاد به جون مادرت ...

تو همین حیاط میزدش ...

میزدش و میگفت باید بم یره ..

اشک های زنعمو صورتشو خیس میکرد و ادامه داد ...

خاتون خودشو انداخت رو مادرت ...پله هارو چنان اومدم‌ پایین که مچ پام ترک خورد و دوماه تو گچ بود ...

مادرت اوردنش تو اتاق من ...پام درد میکرد و ورم کرد ...تا شکسته بند بیاد مردم و زنده شدم ...

خاتون تعریف کن ....چطور حمله ور شد تو اتاق ...

انگار عقدهای اقات تموم‌ نشده بود اومد تو اتاق من و از موهای مادرت گرفته بود...

خدابیامرز پدرشوهرم اقا بزرگ اومد داخل و یه سیلی زد به پدرت تا ولش کرد ...

مادرت یک ماه تو اتاق من موند و هر شب همین اقات تو خونه این زنش صبح کرد ...

خاتون شرمنده سرشو پایین انداخته بود ...

فرهاد کنارم‌ ایستاد و گفت : بسه چرا قصه تعریف میکنی مادر من ...

خدابیامرز زنعمو مثل گل بود ...

همیشه میگفت اگه پسر دار شدم باید پسرم شبیه تو بشه ...


┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄

ادامه دارد....



‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

💫@zendgizibaabo💫

#زندگی_زیباست♥️

‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792