سرگذشت #نازخاتون
🌸🍃🍃🍃پارت ۱۸
اقام از درد ناله کرد و فرهاد گفت : اگه عموم نبودی... اگه بزرگ نبودی ....اگه پدر نازخاتون نبودی الان دستت زیر خاک بود ...
دست اقامو عقب پرتاب کرد و گفت : دست از سر این دختر بردار ...
کاری نکن اس**حه رو بزارم اول رو سر تو و بعدا رو سر خودم ...
اقاماز ته دید فرهاد ترسید و همونطور که عقب میرفت گفت: حقا که لایق نیستین ...
عصبی بیرون رفت و خاتون به دیوار
تکیه داد و گفت : نمیدونم دشمنی اینپسر با اولاد خودش تو چیه ...
این دختر رو ببین مثل دسته گله مگه میزارم پر پرش کنه ...
فرهاو تو صورتم نگاه نمیکرد ...از دلش نمیومد دلخوری منو ببینه ...
زنعمو سرمو به سنه اش فشرد و گفت: خاتون امروز این دخترم شیرینی بخور برای فرهاد ...
انگشتر دستش کن ...چادرشم ببر ...
ملا هست همینجا محرمیتشونم میخونه ...والا جشن و رقص نخواستم بزار راحت بشن ...
هر روز شدا دعوا و داد و بیداد این صمد همون مردی که زیر حنازه زنشم نگرفت ...
یادت نیست خاتون زن حامله رو چطور رو برف ها میرد...
به دهن زنعمو خیره موندم و گفت : مادرت حامله بود ...از بس ویار داشت الوچه و الو میخورد که مدام بالا میاورد ...
دست خودش نبود زن باردار بود...
نتونسته بود از جاش بلند بشه رو تشک تو اتاق بالا اورده بود ...
بیچاره تا خدمتکارا صدا بزنه ...اقات رسید ...
نه پرسید چی شده نه گفت چی شده ...افتاد به جون مادرت ...
تو همین حیاط میزدش ...
میزدش و میگفت باید بم یره ..
اشک های زنعمو صورتشو خیس میکرد و ادامه داد ...
خاتون خودشو انداخت رو مادرت ...پله هارو چنان اومدم پایین که مچ پام ترک خورد و دوماه تو گچ بود ...
مادرت اوردنش تو اتاق من ...پام درد میکرد و ورم کرد ...تا شکسته بند بیاد مردم و زنده شدم ...
خاتون تعریف کن ....چطور حمله ور شد تو اتاق ...
انگار عقدهای اقات تموم نشده بود اومد تو اتاق من و از موهای مادرت گرفته بود...
خدابیامرز پدرشوهرم اقا بزرگ اومد داخل و یه سیلی زد به پدرت تا ولش کرد ...
مادرت یک ماه تو اتاق من موند و هر شب همین اقات تو خونه این زنش صبح کرد ...
خاتون شرمنده سرشو پایین انداخته بود ...
فرهاد کنارم ایستاد و گفت : بسه چرا قصه تعریف میکنی مادر من ...
خدابیامرز زنعمو مثل گل بود ...
همیشه میگفت اگه پسر دار شدم باید پسرم شبیه تو بشه ...
┄┄┄┅┅𑁍♥️𑁍┅┅┄┄┄
ادامه دارد....
💫@zendgizibaabo💫
#زندگی_زیباست♥️
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---