ما دوشنبه عصر یعنی روز عید قربان با موتور رفتیم بیرون که یک ربع هم نشده بود تصادف کردیم
شوهر و بچم چیزیشون نشد ولی من حسابی کوفته شد بدنم از گردن تا مچ پام ضربه دید
بعد پنجشنبه تولد خواهر شوهرم بود با خودم فکر کردم که برای عصر یه کیک درست کنم و ببر براش سوپرایزش کنم (طبقه پایین هست) دیدم که صبح زود رفت و هی منتظر موندم که بیاد بهش بگم عصر یک ساعت بچم رو بگیره تا من کیک رو درست کنم که نیومد و شب نزدیک ساعت ۱۲ اومد
عصرش مادر شوهرم زنگ زده بود شوهرم که ما رفتیم باغ (یه باغ دارند که میوه های فصل رو داره) و گفته بود که همه میوه ها ریخته رو زمین و حیف شد میوه ها.....
جمعه سالگرد ازدواجمون بود که طبق هر سال شوهرم حتی یادش نبود که تبرک بگه و منم هیچی نگفتم
قرار بود ساعت ۹ صبح بریم باغ که من گفتم نمیام تو و بچه برید بعدشوهرم زنگ زد مامانش گفت من نمیام بعد قرار شد ناهار بخوریم و بریم منم دیدم با این وضعیت پا دردم بمونم خونه هی میخوام راه برم و کار کنم تصمیم گرفتم برم باغ
گفتم کاری که نیست دیروز هر چی میوه بوده چیدن و امروز ما یه آبیاری میکنیم و میوه ها رو برمیداریم میاییم
تا رسیدیم باغ من هنوز لباس عوض نکرده بودم مادرشوهرم دو تا سبد داد دستم و چهار تا درخت نشونم داد گفت میوه های اینا رو بچین برای خودتون
منم گفتم خب برای خودمون میخوام بچینم طوری نیست
چهار تا درخت زردآلو شد شش تا درخت و دوتا درخت سیب و دو تا آلوچه و ..... بدو این طرف سبد بیار بدو اون طرف چهارپایه بیار و تو همین راه رفتنا میدیدم کف باغ پر بادکنک پکیده شده هست و دکوراسیون باغ هم تغییر کرده بود و میوه هایی که من فکر میکردم چیده شدند ولی نچیده شده بودند و بعد فهمیدم پنجشنبه همه فامیلای شوهرم باغ دعوت بودند تولد خواهرشوهرم به جز من و خیلی دلم گرفت
آخر شب که اومدیم خونه از اون همه میوه ای که فقط من چیده بودم سهم ما شد یه سبد یک کیلویی زردآلو و سیب و یه کاسه کوچیک آلوچه و یه سطل بزرگ زردآلو له شده و گندیده و سیب کرم خورده که من لواشک درست کنم باهاشون
و برای خواهر شوهرم دو تا سبد ۵ کیلویی زردآلو و سیب و آلوچه این صحنه رو که دیدم بیشتر دلم گرفت
همه اون سطل رو میوه هاشو ریختم چون ارزش اینم نداشت که شسته بشن
بعد که رفتم سراغ سبد میوه خودمون هر چی زردآلوی سفت و نرسیده و سیب ضرب خورده و نرسیده بود سهم ما شده بود که دوباره دلم گرفت
خیلی دلم سوخت برای خودم
هفته قبل دکتر به خواهر شوهرم گفته بود مشکوک به MS هست و من دو روز اشک ریختم و از خدا خواستم به جوونیش رحم کنه و کلی باهاش حرف زدم که نگران نباشه یه احتمال بوده باید بازم آزمایش بده و به چند تا دکتر نشون بده
ولی امروز دیگه بهم ثابت شد اینا آدمهایی هستند که منو فقط و فقط برای کار کردن و تو ناراحتی میخوان و تا الان که شد ۷ ساله عروس این خانواده ام تو هیچ جشن و دورهمیاشون نبودم
شاید با خودتون بگید بد اخلاقم یا رفتارم خوب نیست باهاشون ولی همه فامیلای شوهرم تعریف منو میکنند چقدر خاکی و مهربون هستم خودمو نمیگیرم و......