يه چيزي ميگم ، به خدا عين حقيقت ….
هيچ چيزي توي اين دنيا بدتر از پدر بي مسئوليت نيست
خيلي خسته ام از كاراش
خيلي چيزا تو دلم مونده /
من حتي بله برون رو خودم براي خودم گرفتم -
مجرد كه بودم هر كادويي كه قرار بود به داماد بديم ،
من طلاهامو ميفروختم و به اسم خانواده ميدادم به طرف -
تا رسيد به مراسم بله برونم -
بازم من چيزي از بله برونم و عروس شدنم نفهميدم
چون تمام هزينه ها رو خودم بايد ميدادم -
هر زمان به پشتم نگاه كردم ديدم پشتم دره ست -
اون زمان بجاي اينكه به فكر ارايشگاه و لباس خودم باشم -
فقط دنبال جور كردن هزينه ها بودم -
طوريكه يادمه يكي از مسئولان اون سالني كه ميخواستم توش مراسم بگيرم بهم گفت عروس تو به اين چيزا فكر نكن ، باباها خودشون اينا رو رديف ميكنن -
با اين جمله ش نميدونستم بخندم يا گريه كنم -
من اصلا اون زمان به تنها چيزي كه فكر نميكردم لباس و ارايشگاه بود -
هرچي داشتم رو تا حالا فروختم -
يادمه ٢ روز مونده بود به مراسم بابام بهم گفت به من چه ؟
اصلا مراسم رو كنسل كن -
يا خودت بده -
مراسم هم كه انجام شد ، فقط به من پوشيد و اومد اونجا نشست -
حتي پول حلقه رو يه مقدارشو از خود داماد گرفتم ، به هواي پول ارايشگاه واسه عقد -
حالا اينا گذشت ….
الان داره زندگيمونو تباه ميكنه -
بدهكاره و ميخواد ماشين خانواده رو هم بفروشه
و حتي مشكل مسكن هم داريم با اين سن و سالها
برادر بدبختم هم همينه - اونم بيكاره - بعضي وقتها ميره اسنپ -
انقدر اين ادم " بابام " رو ما فشار گذاشته ، كه به خدا حس ميكنم دارم خفه ميشم زير اينهمه فشار -
دلم ميسوزه براي مامانم كه اينهمه كار كرد -
به خدا اشكهام بند نمياد - خيلي خسته ام
الانم تا حرف ميزنم شروع ميكنه به دعوا
خسته ام …. خسته ام …. خسته ام