من ١۶سالم بودوقتی ازدواج کردم باهاش
و اون قبل ازمن ی ازدواج ناموفق داشت ک جداشده بود
سرباز فراری بود 
تو تهران باپیک کارمیکرد باموتور
ی پراید داشت ک تازه خریده بود و وقتی ازدواج کردیم نصف پول پرایدو بدهکاربود
خونوادم مخالف بودن
هم قسم شده بودم براش
ی شب گف بیا قسمتو بشکن و برو 
همون شب وقتی سرکوچه سوارماشین شدم تاتموم شه همه چی
عموم مارو میبینه و ب خونواده خبر میده ک من فرارکردم با پسره
منو برد دم خونه باباش اینا
اصرار ک پیاده شو گفتم منو ببر همونجا ک سوارم کردی
داداشاش اومدن خونواده ش اومد
من از دوشب تا هشت صب تو ماشین نشستم تکون نخوردم بهم گفت نمیبرمت خونه پدرت اوناتورو میکشن
حالاکه این اتفاق افتاده بیا زندگیو شروع کنیم
پیاده شدم رفتم خونه پدرش
بدونه اینکه کلمه ای حرف بزنم کلی حرف شنیدم کلی بلاسرم اوردن ننه خواهرش و داداشاش
خودش میرفت سرکار
ننش غداهارو قایم میکرد اشپزخونه در جداداشت اونجاهیچی نمیداشت
هرچی میخواستن میخوردم بعد بقیشو جمع میکردن میذاشتن تو اتاق خواب و درو میبستن قفل میکردن میرفتن بیرون تاشب ..میرفتم حموم اون موقع گازشهری نداشتن تو محل هنوز.کپسول گاز بود میرفتم حموم کپسول گازو میبستن ابگرمکنو خاموش میکردن تا یخ بزنم وسط پاییززمستون تو حموم با اب یخ دوش میگرفتم میومدم خونه تا ی ماه سینه پهلو میکردم
جمع کردم رفتم تهران
کلی حرف پشت سرم زدن
رفتم سرایداری انقداونجاکارکردم تا پدرم دراومد و ارتروز شدید گرفتم 
رفتیم مستاجری
میدون هروی تهران
چندسال تو زیرخونه مردم زندگی کردم سربازیشو براش خریدم
اومدیم رشت
مغازه گرفت میوه فروشی
هیچوقت مغازه نبود
میرفت دختربازی
ی بار توگوشیش تو قسمت پیامای مسدودیش دختره پیام دتده بود ک چرا تا ب خواهرم و دامادم گفتم ک باتو دوست شدم و میخوای بیای خواستگاری یهو بهم زدی چراترسیدی
اینم بهش گفته بود که فعلازوده واسه خونواده ها بگیم یکم دوست باشیم همو ببینیم بعد
گفت گوه خوردم گوه خوردم
اینویادم رفت اوایل ازدواج ک خونه ننش بودم ی عمه داره ک من ندیدمش تابحال.چندبارباماشین رفته بود اونارو رسونده بوداینوراونور
ی روز شماره دخترعمشو پیداکردم روگوشیش زنگ زدم ببینم کیه
تادید منم گوشیو داد ب ننش ینی عمه ی شوهرم بهم گفت شوهرتو نیس داماد منه از دامادم جداشو اون دخترمنو میخواد تو گولش زدی
اومدگفت گوه خوردم گوه خوردم
گذشت باکلی مکافات و بدبختی ی خونه رو زمینی ک باباش بهش داد ساختیم ی سوییت کوچیک
چندسال گذشت برگشتیم خونمون روستا گف میخوام توروستازندگی کنم گف میخوام زندگیو بسازم
ی تیکه از زمینو فروخت ادامه ی ساختمونو ادامه داد ی خونه ساخت ١٢۰متر با ی حیات ١۶۰۰ متری
میرفت قهوه خونه مینشست میخوند براشون
ی روز اومدگف از ی پیج مردمی منوخواستن ک برم بخونم ک اگه صدام خوب بود باهاشون قرارداد ببندم
رفت خوند پسندیدنش و شد خواننده ...
خواننده محلی البته ب زبون خودمون 
دوباره شروع شد
مچشو گرفتم ی زن بهش پیام داده بود ب ا    ب ینی بیا ا ینی اینستا
زنگیدم ی خانوم برداشت فحش دادم ب دوتاییشون
ولی من عاشقش بودم گذشتم 
باز گف گوه خوردم گوه خوردم
هرروز مچشو میگرفتم 
هرروز ی داستان
منو شبهاتنهامیذاشت تاصبح
میگف میرم گروه واسه تمرین خوندن 
میگفت میرم تمرین فلان جا بافلانی
میرفت پیش همون ج.نده
این ج.نده وهرداره
ی بچه داره
چندساله وسط زندگیمه
باز ساختم گف اشتباه کردم
گذشتم ولی داغون میشدم هرروز
همه میپرسیدم چندساله ازدواج کردین بچه بیارین دیگه
ولی من میترسیدم
من بهش دلبسته بودم وابسته بودم
ولی اون فقط لسم و رسم منو میخواست
و میخواست کنار من ب کثافت کاریاشم ادامه بده