عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند هر دو از احساس نفرت پر شدند. دل به چشمان کسی وابسته بود. عقل از این بچه بازی خسته بود. حرف حق با عقل بود اما چه سود. پیش دل حقانیت مطرح نبود. دل به فکر چشم مشکی فام بود. عقل آگه از خیال خام بود. عقل با او منطقی رفتار کرد. هر چه دل اصرار عقل انکار کرد. کشمکش مابینشان شد بیشتر. اختلافی بیشتر از پیش تر. ناگهان عقل از سر عاشق پرید. بعد از آن چشمان مشکی را ندید. تا به خود آمد بیابانگرد بود. خنده بر لب از غم این درد بود🙃🖤