خواهش میکنم چیزی بگید دلم آروم بشه …
من تو یک خانواده به شدت مهربان و صمیمی بزرگ شدم و به خاطر شناس بودنمون تو محل همیشه کلی خواستگار خوب داشتم…همیشه همرو با کوچکترین بهانه ای رد میکردم…در واقع بهانه های چرت و مسخره!!
ب خدا نمیخوام از خودم تعریف کنم زیاد تو اجتماع و چشم بودم از خلبان و دکتر و مهندس و وکیل و پلیس و نظامی و سپاهی بودن تا هر شغلی که فکرش رو بکنید!!!!تمام اون خواستگاری ها سنتی بود و من کمر همت بسته بودم با هیچ کس سنتی ازدواج نکنم …به قولی دوست داشتم همسر ایندم خودش منو انتخاب کنه!
وقتی با همسرم آشنا شدم خودش همش از ثروت پدرش میگفت ، کارش هم اوکی بود (دولتی نبود ازاد بود) و من گول همین ثروت و کارش رو خوردم … یک سال بعد نامزدی از کارش اومد بیرون…انتظار داشتم پدرش کمکش کنه کاری دست و پا کنن…اما هییییییچ ! پدرشوهرم کلیییییی زمین داره هم تو تهران ، هم شمال ، هم مشهد ، دو تا ویلا داره فقط ! اما هییییییییچ کمکی به پسرش نکرد هیچی… یک سال و نیم شوهر من بیکار بود…اگه تاپیک های قبلم رو بخونید متوجه میشید…