بچه ها فامیل و آشناها اومدن خونمون به خاطر مراسم
بعد من حالم بد بود سرمو یه لحظه گذاشتم روی میز یهو دختر عموی مامانم گفت خب حالا انقدر ناز میکنی برو توی اتاق دراز بکش انقدرم جلب توجه نکن🫠💔
دوست دارم بمیرم
نمیدونم چ گناهی کردم هیچکس خوشش از من نمیاد
دختر خالم و بقیه چپ چپ نگاهم میکنن
میخوام منم درمورد کارای مراسم نظر بدم نظر من براشون مهم نیست گفتم میخوام باهاتون بیام خرید پارچه مشکی و ..... گفتن نه تو چرا میخوای بیایی
خداشاهده هیچ وقت نمیتونم ببخشمشون
آخه کسی ک برادرش مرده نباید بقیه حواسشون بهش باشه؟
قلبم تیر میکشه
کسی هم نمیذاره بخوام گریه کنم یا بتونم خودمو خالی کنم