سال ۹۶ بود دایی بزرگم فوت کرد و دایی کوچیکم تنها شد در حدی که ی موقع حرفای بیجا میزنه بهمون اما ب دلش نیست
آخه اون سال دایی کوچیکم ب دایی بزرگم خیلییی نیاز داشته اما اگه کسی ندونه فک میکنه از قصد اینارو میگه
اما نمیدونن که دلش خیلی پر هست
الان دایی کوچیکم مثلا میاد الکی فحشم میده اما ب دلم نمیگیریم میدونم چون فشار روش هست و اعصابش خورده کسی نداره بهش بگه
بخدا دلم برا دایی کوچیکم میسوزه که خیلی فشار روش هست
مثلا همسن های خودش میبینه که همه باهم خوش هستن و درد و دل میکنن واسه همدیگه اما اون کسی رو نداره
بخدا ی موقع میشه که دایی کوچیکم پسر داییم رو ببره پارک و کافه و....
خیلی باهاش خوبن با اینکه پیش مامانش بزرگ شده و مامانش بد تربیت کرده اما بعضی از اخلاقاش هم مثل داییمه حتی چهرش
الان پسره که با خانوده ما بیشتر رفت و آمد داره اخلاقش خییییلبییی خوب شده و مهربون
خلاصه دیگه سرتون در نیارم
فقط دلم برا دایی کوچیکم دلم میسوزه کسب رو نداره بعضی موقع ها هم میشینم و ی گریه میکنم