پارت۱
منو شوهرم خیلی اتفاقی به پست هم خوردیم و یک دل نه ،صد دل عاشق هم شدیم
من ۱۸ سالم بود وقتی دیدمش
و شوهرم ۲۶ سالش بود
اون زمان هیچی نداشت
فقط یه پراید وانت داشت و شغلشم این بود ک
مرغ میفروخت
اون تایم درآمدش کم بود
ولی خب من واقعا آدم مادی گرایی نبودم و فقط برام اخلاق و ذاتش مهم بود
خیلی آقا بود خیلی خوش اخلاق مهربون
دلبسته،عاشق،حمایتگر ،فداکار ،و هر اخلاق خوبی ک بگید داشت
یک سال دوست بودیم
و از اول دوستی قصدش ازدواج بود
ولی خانواده اش مخالف بودن
دلیل اول خانواده اش این بود ک
خیلی پولدار بودن و سطح من پایین تر بود
و مخالفت های دیگشون هم این بود ک
پسرشون مشروب میخوره و رفیق بازه و به درد زندگی متاهلی نمیخوره
خلاصه شوهرم گفت من زهرا رو میخوام
و خودش تنها اومد خواستگاری و
گفت تنها عقد کنید
ک بعدش خانواده اش ترسیدن و اومدن جلو
من مهریه ۱۴ تا انتخاب کردم
چون خانواده اش مخالف مهریه سنگین بودن
منم بخاطر شوهرم قبول کردم
ولی خدایی برای عقد و جشن عقد و تا الان هر مناسبتی
برام سنگ تموم گذاشتن و خیلی خرجم کردن و برام طلا گرفتن
خلاصه ک بعد از عقد دونه دونه مشکلات منو شوهرم شروع شد
اگ هستید ادامه بدم