.
"سلام!
امروز قراره مهمون داشته باشیم. آناهیت هم هست. کمی منو میترسونه. مخصوصا اینکه با میم دعوای بدی داشتیم.چند روزه هیچ کاری نکردم. خیلی میترسم حقیقتا. کمتر از ده روز دیگه میرم و تمام زندگیم از این به بعد پای خودم نوشته میشه. دیگه نمیتونم انتظار داشته باشم میم بیاد وسط و ازم حمایت کنه. مریض شدم، درمانده شدم، کسی رو نخواهم داشت و این روبمن نشون داد که نباید همچین توقعی هم ازش داشته باشم. جسم و مغز آسیب پذیری دارمو نمیدونم که تا کجا میتونم خودمو بکشونم. از لحاظ مالی کاملا وابسته اونم و ازلحاظ مسئولیت زندگی هم. دارم زیباییمو از دست میدم کم کم و نمیتونم روی این موردهم حسابی باز کنم. باید بتونم از عهده -اش بر بیام. ضرورته. نیام تحقیر میشم. نیامشانس برآورده کردن آرزوهایم از کفم میره. چاره ای ندارم جز به خودـآمدن! باید قوی باشم و خودی که به اغما بردمش رو بیدار کنم. یکبار تونستم باز خواهم توانست. به شرط هشیاری مدام و نوشیدن هر لحظه."
سه سال ازین نوشته گذشت... میم در حقم بدترین نامردی هایی که به خواب هم نمیدیدم انجام داد، اما حالا خوشحالم، در کتابخانه نشسته ام، یارم را راهی کار کردم و دارم برنامه سفر میچینم با رفقایم. دو ماه دیگر فارغ التحصیل میشوم، و میتوانم زندگی بهتری را برای آوردن خانواده ام به این کشور فراهم کنم. میم دیگر متعلق است به گذشته ای که چیز زیادی از آن یاد ندارم. تنها نیستم دیگر، به تمامی خواسته میشوم و مهمتر از همه اینکه همه ی اینها مال من است. من، دختر تنها و وایسته و سوگوار و آسیب پذیر سه سال پیش را به آدم جدیدی تبدیل کردم، به تنهایی. و میدانم گرچه طبق قوانین ایران میم باز هم به آسیب زدن به من ادامه میدهد، ولی بازنده اوست و به این شکست آگاه است.