من صبح نمیخواستم صبحانه بخورم و نخوردم بعد نون ها توی سفره خشک شده بود از قبل مامانم گفت بیا اینو بندازش تو سطل مون خشکه ها منم گفتم مامان چرا همش ب من میگی آخه ب اون اجیمم بگو آخه چرا همیشه ب من میگی
اونم بلند شد گفت اره من بدبخت خدازده همش باید مثل کزت کار کنم و زد تو سر خودش و کلی فحش داد
آخه من ی اجی دارم کلا یا داره میرقصه یا بیرونه یا میخواد دعوا کنه طبق معمول نمیشه بهش حرف زد بعد میاد ب من میگه تو این خونه مگه چکار میکنی جز خوردن و خوابیدن و سرت تو گوشیت باشه با اینکه دیروز با اینکه بی حصله بودم ظرفا رو شستم ظرف هاهم برای ظهر بود ظرف برای بعد ظهر هم بود دو ساعت داشتم تنهایی میشستم مامانمم ک عین خیالش نیس
بعد از ظهر ک میشه ماشین رو روشن میکنه و میره بیرون
ی موقع اگه اینم بگیم حالمون سر رفته ما رو میبره خونه مامان بزرگم
واقعا از این زندگی خستم کردن
هیچکس تو خانوادمون اصلا دوسم ندارم ب جز خالم که اونم پنجشنبه نامزدیش هس همین الان ک اینو نوشتم انقد بغض کردم ک خدا میدونه 🥲💔