چه روزای سختی رو میگذرونم چقدر دلم شکسته تو این دنیا واقعا دلخوشی جز بچم ندارم هیچ جا نمیرم هیچ جا منو نمیبره تنها جایی که میرم خونه مامانمه بعد مدتی رفتم خونه مامانجونم که واقعا هم بهم خوش نگذشت چرا باید از دماغم دربیاره هیچی نگفت یک پیام ساده داد که تنهام ولی من ازش میترسم من پنیک گرفتم بخاطرش من فوبیا دارم من استرس گرفتم واقعا حالم بده من آدم زیاده خواهی نیستم هیچ تفریحی ندارم کنارش هیچی هیج چا نمیبرتم ولی اگه من برم بیرون اون تنها میشه و حوصلش سر میره و من نباید برم تقصیر من چیه که کسی رو نداره تقصیر من چیه خانوادش بدن تقصیر من چیه بچه ی طلاقه انقدر تو بارداری باهام دعوا کرد حتی بعد بارداری که هنوز دلم باهاش صاف نیست درست زمانی که ۷ماهه بودم و باباجونمو از دست داده بودم هووووف که چقدر اذیتم کرد درسته من زن خوبی براش نبودم چون خیلی کم گذاشته بود برام ولی موقعی که باردار بودم و عزادار وقت تسویه حساب نبود💔