قبلا میگفتم نه همش حس وابستگیه
بعد وقتی باهاش آشنا شدم و دیدم چقدر اهمیت میده چقدر براش مهمم فهمیدم عشق وجود داره
من بار اولم نبود با پسری وارد رابطه میشدم
قبلا هم یکبار با یه نفر آشنا شده بودم که وانمود میکرد به عشق
میدونستم دروغ میگه و هر کاری میکنه برای نگه داشتنمه
اما وقتی با این شخص آشنا شدم تازه فهمیدم که احساس واقعی چطوره
منو میپرستید
نمیزاشت آب توی دلم تکون بخوره
چرا خب اخلاق بد هم داشت زود عصبانی میشد و وقتی عصبانی میشد نمیفهمید داره چی میگه ولی به جز این همه رفتاراش عشق و نشون میداد
درسته هیچ وقت مستقیم نگفت دوستم داره ولی از چشماش معلوم بود
اوایل فقط دوتا همکلاسی بودیم که با همدیگه لج میکردیم
بعد دو تا دوست عادی شدیم
بعد تبدیل به چیزی شدیم که خودمونم نمیدونستیم چیه
گاهی بیشتر از دوست گاهی کمتر
گاهی دشمن گاهی عاشق
ولی توی همه این لحظه ها حواسش بهم بود
حالم که بد بود هیچکس نمیفهمید جز اون
بعد یه مدت حرفاش بودار شد
دو پهلو صحبت میکرد
جوری صحبت میکرد که دوستا صحبت نمیکردن
جوری نگاه میکرد که بقیه نگاه نمیکردن
من دختریم که خوشم نمیومد پسرا باهام گرم بگیرن
اگه متوجه میشدم یه پسری بیشتر از حدش پیش میره یا بهش گوشزد میکردم یا خودمو سرد نشون میدادم
ولی اون فرق داشت
نگاهش ناپاک نبود
وقتی نگاهم میکرد توی چشماش هوس نبود
تمنا و خواهش نبود
چشماش برق میزد
یه جوری نگاه میکرد
تا قبل از اون متوجه نشده بودم که چشما چقدر میتونن قشنگ باشن