2777
2789
عنوان

داستان که نمی‌شه گفت ولی ماجرای عشق من

| مشاهده متن کامل بحث + 665 بازدید | 53 پست

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

بعضی وقتا نامحسوس بر می‌گشت آخر کلاس و چشم تو چشم می‌شدیم

نگم از چشماش که همونا منو به این حال و روز کشوند

چند بار گوشه و کنار دانشگاه دوتایی همو دیدیم

اوایل می‌ترسیدم نگاهش کنم نمی‌دونم چرا

ولی دو سه تا برخورد اولمون این‌طوری بود

اون می‌گفت و من می‌شنیدم اون نگاه می‌کرد و من چشمام به موزاییکا بود

می‌تونستم گرمای نگاهشو حس کنم می‌تونستم سرخ شدنم و حس کنم

از موضوعات مختلف صحبت می‌کردیم چلی توی حرفامون اصل کاری نبود

انگار اونم می‌دونست زوده و نباید چیزی بگه

بیشتر مثل یه دوست هم‌جنس بود برام رفتاراش وجه جنسی نداشتن

کم کم به خودم مسلط شدم اشتیاقم برای دیدنش بیشتر شد تماسای چشمیمون بیشتر شد هر دوتامون می‌دونستیم که یه چیزایی هست ولی هیچکی نمی‌گفت

شاید هربار ۲۰ ثانیه بهم خیره می‌شدیم

هول شدناش خیلی بامزه بود دستپاچه می‌شد وقتی پیش من بود سوتی زیاد می‌داد

منم بهش می‌خندیدم

می‌دونستم که این دستپاچه شدنا یعنی چی و سر از پا نمی‌شناختم

چی بگم براتون

عمرم شده بود

جونم شده بود

یکی دوبار یکی سعی کرد نزدیکش بشه

با این که بهش رو نمی‌داد اما اونم از رو نمی‌رفت

می‌سوختم از حسادت 

ولی چیزی نمی‌گفتم

با خودم روراست نبودم از دست خودم ناراحت بودم که چرا باید عصبانی بشم

به من ربطی نداره

ولی از شما چه پنهون حالم خیلی بد بود شب و روزم گریه بود

سر یه همچین ماجرای الکی ای باهاش سرسنگین شدم

حالا که فکر می‌کنم چقدر زودرنج شده بودم خندم می‌گیره

ولی خب دوستم که نمی‌دونست بین ما چیزی هست

از صمیمیت اون دوتا می‌گفت و من بیشتر حرصم می‌گرفت

دو سه بار تکرار شد

بحثشو باهاش پیش کشیدم

اونجا بود که فهمید منم یه حسایی دارم

بهم گفت چرا خودتو گول می‌زنی 

گفت از چشمات مشخصه ولی غرورت نمی‌زاره

خلاصه که اون ماجرا و حسادت من ضروع یه دوران جدیدی بود

شروع بیشتر دیدن هم

شروع عاشق شدن من

ولی هنوز مغرور بودم و نمی‌گفتم که چقدر می‌خوامش

هنوزم باهاش لج می‌کردم

اونم متقابلا ادامو در میاورد

وقتی عصبی می‌شد بانمک می‌شد

چشمامو باز کردم و وسط رابطه ای بودم که هیچ وقت هیچکدوممون علنا رخواست شروعشو نداده بودیم

یه سری اتفاقا شروع شد یه سری دعواها پیش اومد

بارها تا مرز قطع ارتباط رفتیم

ولی اون نمی‌زاشت

هیچ جوره ازم نمی‌گذشت

نه این که چهره زیباییم داشته باشم معمولیم ولی نمی‌ونم چی توی من دیده بود که انقدر غرورشو پایین میاورد

نگاهش می‌کردی می‌گفتی خیلی خودشو می‌گیره

می‌گفتی کوه غروره

سرد تر از این وجود نداره

با من که بود نه از غرور خبری بود نه از سردی

پسر سر به هوا و شیطونی بود

با هم دیگه کلی ماجرا داشتیم

کلی خاطره ساختیم

بهم هدیه داد

دوستش داشتم و نمی‌زاشتم سختی بکشه

چیزی می‌خریدیم حساب می‌کردم سهم خودمو

دوست داشت خودش حساب کنه من نمی‌خواستم توی خرج بیفته

اون گاهی وقتا از احساسش غیر مستقیم می‌گفت

من نه

اون نشون می‌داد

من نه

کاش اون زمان که فرصتش رو داشتم بهش نشون می‌دادم چقدر برام عزیزه

فکر می‌کرد سردم

فکر می‌کرد حسی بهش ندارم

اوایل نداشتم به مرور اصرارشو که دیدم

چشماشو که دیدم حسم بوجود اومد

ولی بازم میزان علاقه اون بیشتر بود

من یه ختر احساسی و زودرنج بودم

اون یه پسر حامی و مهربون

خیلی اتفاقا افتاد

نمی‌خوام طولانی بشه

ولی خب دیگه تقریبا همه فهمیده بودن

دخترا جداگونه منو سوال پیچ می‌کردن

پسرا جداگونه اونو

سنی نداشتیم هر دوتامون خیلی جوون بودیم

کمتر پسری هست که توی اون سن انقدر فهمیده باشه

ولی اون خیلی بیشتر از سنش می‌فهمید

خیلی فهمیده و منطقی رفتار می‌کرد

منو لوس کرده بود و با جون و دل نازمو می‌کشید

منم با جون و دل می‌زاشتن نازمو بکشه

حامیم بود عمرم بود نقطه امن زندگیم بود

هر روزی که همو می‌دیدیم بال در میاوردم 

هنوز صاف به هم نگفته بودیم که دوستت دارم هیچ وقتم نگفتیم

هر شب بهم فکر می‌کردیم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز