من 50 روزه که نامزدمو از دست دادم (پسرعموم بود)و خب از زمانی که نامزدم بیمارستان بود تا همین الان برادر نامزدم(برادر دوقلوشه و همسان هم هستن) همیشه زنگ میزنه یا یه روز در میون حتی روزای کاریش میاد با کمپوت و آبمیوه و...شبی هم که تشنج کردم ساعتای 1 و نیم شب بود فکر کنم مامانم میگفت تا صبح بیمارستان بود و خیلی بهمون کمک کرد و اینا..هر سری بخام برم سر مزار نامزدم هم معمولا اصرار میکنه که برسونمت و اینا..تا اینکه قبل از چهلم زنعموم گفت که رسمه و بهتره بعد از چهلم برکه رو به تیام (اسم اصلیش محمده اما اصرار داره که محمد تیام یا تیام صداش کنن که به اسم داداشش بیاد) عقد کنیم که برکه جون اذیت نشه و اینا و من اون شب واقعا بهم برخورده بود چون هنوز چهلمو نگرفته بودن بفکر ازدواج من و پسرشون بودن ...چند وقت پیش تو اینستا پیام داد که یادته من برای خاستگاری و عقد تو و حسام هم نیومدم چون من دوستت داشتم و ازین چرت و پرتا بعدشم گفت که نمیخام اذیتت کنم چون حال روحیت خوب نیست و اینا اما خواهش میکنم به منم فکر کن و فکر این رو که من روی حساب رسم مزخرف مامانم اینا دوستت دارمو از سرت بریز بیرون و اینا و مطمئنم که دروغ نمیگه...
الانم تازه از بیرون برگشتم ، مامانم میگه بابات زنگ زده میگه تیام اینا فردا میخوان بیان صحبت کنن راجب خواستگاری و اینا...
واقعا موندم که زنعموم واقعا عزاداره؟؟این چه جور رسمیه؟؟
مامانم میگه نمیخان داغ جوونو بیشتر روی دلشون بزارن میخوان اوضاعشونو عوض کنن..
از طرفی بابام و عموم شریکن و اگه کوچکترین اتفاقی بینشون بیوفته عموم بابامو میندازه زندان سر یه مسئله و یه کینه ی مزخرفتر...
تیام پسر بدی نیس و فقط ترس دارم که نکنه عین برادرش از دستش بدم یا مشکل ژنتیکی داشته باشیم چون من و حسام مشکل زنتیکی داشتیم اما به کسی نگفتیم و ترجیح دادیم راجبش حرف نزنیم ...میدونید من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ...بنظرتون چیکار کنم؟؟ خواهشا اگر فکر میکنید حرفام رمان و داستانای خیالی ساخته ذهنه از تایپک برید بیرون و قلب من رو به درد نیارین..