دیروز رفتیم شهری ک دوست شوهرم و خانواده ش اونجا زندگی میکنن
ظهرش شوهرم ب دوست ش زنگ زد و گفت میام با خانمم و آخر شب میرسیم شهر شما و شامم تو راه میخوریم
دوستش گفت بیاین خونه ما و... 
شوهرمم گفت دیر وقت میرسیم میریم مسافر خونه و ناها ر شاید اومدیم خونه شما
دوستشم گفت ن نمیشه اگه شب و مسافر خونه میرین ناهارم همونجا باشین منتظرم رسیدین زنگ بزنین و... 
ساعت 12و خورده ای بودیم رسیدیم جلو خونه دوستش و دیدیم برقاشون خاموشه و اصلا هم زنگ نزدن
تا فردا شبش 
زنگ زدن چرا نیومدین و بیدار بود خانمم و مادرم و... و ناهارم ب رای این بتون زنگ نزدیم مردا سرکار بودیم و... 
مام گفتیم کارمون تموم شده و برگشتیم و... 
نظرتون 
من واقعا بم برخورده ولی شوهرم نه ومیگه بیخیال