خیلی بچه بودم ازدواج کردم
خانوادم به زور گیر دادن که باید ازدواج کنیمنم بچه بودم ۱۷سالم بود انقد اذیتم کردن و خواستگار فرستادن که مجبور شدم
فکر میکردم ازدواج لباس عروس و .... این چیزایهنوز به بلوغ فکری نرسیده بودم چقدر دلم واسه خودم میسوزه،
یه بار که تازه ازدواج کرده بودیم و حقوق شوهرم زیاد نبود رفتیم خرید ماهیانه یعنی گوشت و مرغ و ...
من یه مانتو دیدم توی مسیر
گفتم چه خوشگله اینو بخر واسم
اونم خرید و بعدش کلی دعوام کرد و تا دو روز قهر بود که ما پول خرجی ماه دادیم تو مانتو خریدیخب من بچگی کردم اونم نگفت الان پول نداره۱۵سال گذشت و بعد از اون من هیچی ازش نخواستم خیلی دعوام کرد منم خیلی بچه بودم الان میخوام بگم لباس میخوام نمیتونم پول تو جیبی اصلا ندارم دلم یه بستنی بخواد میترسم بگم چکار کنم همش هم قسط داره واسه خودش هم لباس نمیگیره یه کلمه حرف بزنم دعوا میکنه داد میزنه
خانوادمم که هیچ
دوساله لباس نخریدم