عمیقا روانم نابود کردن
تو بچگی جرات نداشتم با بچه ها بازی کنم که همه بگن وای بچه اینا چقد ساکته
جرات نداشتم دوستی داشته باشم
از مدرسه متنفر بودم با اینکه همیشه شاگرد اول بودم اگه ۱۹/۷۵ میگرفتم حسابی کتک میخوردم
به طوری که از بعد هر امتحان تا زمانی که ورقه اون میدادن مثل سگ میترسیدم که نکنه یجایی اشتباه داشته باشم
هرگز جرات نداشتم هیچ جایی از حقم دفاع کنم
همیشه تو خونه جنگ یه پدر مادر روانی
به تعرضناجور تو بچگی داشتم
هرگز از ترس دم نزدم
الان که ۲۲ سالمه یه آدم کمال گرای داغون و یه بیمار ناجور وسواسی شدم چن سال مشاوره و دارو همش هیچ
هنوزم همین پدرمادر و همین کارا به شکلی بدتر
نابود شدم
نمیتونم دیگه
نمیتونم از خونه برم