سلام دخترقشنگم این نامه رو مادرت برات مینویسه ..تومنو هیچ وقت ندیدی اما من تورو یه بارتوخوابم دیدم ..با موهای بور مثله بچگیهای خودم موهاتو خرگوشی بسته بودم جفتمون لبهء پشت بوم ایستاده بودیم و من باخودم تو خواب میگفتم حتی اگه خودم بیفتم نباید بزارم دخترم بیفته پایین باید نجاتش بدم و یه جوری محکم دستتو گرفته بودم که انگارقلبم تو دستامه...اون لحظه حس کردم که مادر بودن چقدر سخته...
دخترم دنیا ازبس برای من پراز فراز ونشیب وعذاب بود دلم نیومد تورو به دنیا بیارمت نخواستم اذیت بشی ..مخصوصا باخیانت پدرت انگار سی سال بزرگتر شدم نگاهم به زندگی تغییر کرد هیچ چیز قشنگی تو دنیا ندیدم که ارزش به دنیا اوردنتو داشته باشه... همه چیز و پیش چشمام تیره وتار شد....منی که ازخونه پدری جز سختی و زجر کشیدن چیزی ندیدم با هزار امیدو ارزو ازدواج کردم وبعداز اون تجربه های تلخ به امید رسیدن به آرامش به آغوش پدرت پناه اوردم حالا جوری شکستم که هیچ چیز قشنگی تو زندگی نمیبینم که تورو هم بیارمت تا تجربه اش کنی...این دنیا انقدر بازی سرت درمیاره که ازبه دنیا اومدنت بارها پشیمون میشی و آرزوی مرگ میکنی...
ممکنه منو زود از دست بدی وتنهای تنها شی...
ممکنه با احساست بارها وبارها بازی بشه و قلبت جوری بشکنه که از دلتنگی و بیقراری و انتظار کشیدن داغون شی..ممکنه بعدها صاحب همسروبچه هایی بشی که اذیتت کنن ..
ممکنه یه لحظه آرامش داشتن تو زندگی تا همیشه برات آرزو شه...ممکنه هزارن خطر تهدیدت کنه که با چند ثانیه غفلت از دستت بدم و من دیگه تحمل اینو هم ندارم که داغ از دست دادن توهم تا اخرعمر به روی قلبم سنگینی کنه..
شایدم دیگه نمیکشم دیگه اونقدر خسته ام که حوصله خودمم ندارم میترسم نتونم برات مادرخوبی باشم و برات کم بزارم برای همینم تو بعدها ازدستم دلخور بشی و باهم نسازیم و دل همو بشکنیم ...نمیدونم دخترگلم خیلی حرفا هست که نمیشه بهت بگم اما اینو بدون ارزوم بود که مادرم هرگز منو به دنیا نیاره..ازاین بابت بهت غبطه میخورم که مادری داری که انقدر دوستت داره و به فکرته حتی بیشترازخودش...
دوستان من بچه ای سقط نکردم این نامه رو برای دخترم تو خیال خودم نوشتم لطفا قضاوتم نکنین
چون ازسرگذشت من چیزی نمیدونین..