من الان تو عقد بستگی هستم
و خونه مادر شوهرم چند طبقه هست
منو شوهرم یه طبقه مجزا داریم
من بیشتر اوقات میرفتم خونشون چون اگ کم میرفتم ازم ناراحت میشدن
و من واقعا با خانواده شوهرم راحت بودم پیششون سیاست نداشتم
فکر میکردم واقعا منو مثل دخترشون میدونن
خلاصه زنگ زد به مامانم و الان میخوام چند مورد از حرفاشو بهتون بگم ..
۱- گفت پسرم از سر سفره برای دخترتون تهدیگ برد ولی نخورد😑😂
۲_با یه بار شوهرم یه غذای داغ داد دستم
دستم سوخت با صدای یکم بلند تر از عادی گفتم اخ دستم سوخت
بعد مامانش به مامانم گفت ما تو خونمون صدای بلند و داد نداریم دخترتون داد میزنه😶
۳-یااینکه منو شوهرم به شوخی و خنده تا الان شده بهم بگیم( گمشو بابا) یا به شوخی فحشای دیگ بهم بدیم
ولی ور داشت به مامانم گفت دخترتون به پسرم گفته گمشو🙄
ولی نگفت شوخی کردن و خندیدن
۴- ما وقتیکه میخوایم بریم طبقه خودمون بخوابیم
از طبقه مادر شوهرم باید اب بزداریم
بعد شوهرم خیلی تنبله و کثیفه
توقع داره هی اتاقشو تمیز کنم کثیف کاری هاشو جمع جور کنم
منم چند وقته دبگ دست به سیاه و سفید نمیزتم
دیگ ابم میگه وردار ببریم بالا میگم خودت بردار
ک بلکه سفت شه به خودش بیاد
ولی مامانش به مامانم گفت
پسرم میگ یه اب بیار دخترتون حتی یه ابم نمیبره😐🤔
ومورد اخر ک خیلی ناراحتم کرد این بود ک
۵-من ادم اجتماعی نیستم ولی با کسی احساس راحتی کنم خیلی صمیمی میشم
بعد من تو مهمونی هایی ک دعوت میشم
سلام و احواال پرسیمو میکنم
کمکی هم از دستم بر بیاد انجام میدم
ولی اجتماعی نیستم ک لا زنا بشینم و حیلی صحبت کنم
ولی برای همه احترام قائل میشم و تو مهمونی همیشه کمک میکنم
ولی برداشت به مامانم گفت من همش باید به دخترتون یاد بدم اداب معاشرت رو
منم واقعا ناراحت شدم
منو شوهرم با هم یه سری مشکلات داشتیم ولی مادرش باعث شد مشکلاتمون بیشتر بشه