فوت یهویی مادربزرگ من چیز خاصی نیست !
منم بهشون نه گفتم اول قصد نه گفتن نداشتم ولی بعد این ماجراها فهمیدم چقدر خانواده ی عجول و کم عقلی هستن ....
و پسره دقیقا دو هفته بعد نه گفتن من عقد کرد😐دقیقا دو هفته ...عقدش به کنار کاری ندارم
دوستم اومده بود تو گروهی که من هستم اینارو تعریف میکرد به دوست دیگم😐که آره نمیدونی چقدددد خانوادش خوبننننن اصلا حرف نمیزنن میگن هر چی شما بگیدددد دختره چقدددد مهربونه ببین فلان چیزارو براش خریده بودیم 😐....
و این حرفاش باعث شد که کاملا از چشمم بیوفته ...و حالا نمیتونم مثل قبل باهاش دوست باشم و به همین دلیل از من شاکیه که چرا بهش زنگ نمیزنم چرا چرا چرا...
و من واقعا نمیتونم اصلا دست خودم نیست