دیشب با فامیلاشون رفتیم باغ بعد همه شوهراشون پیش زنشون نشسته بودن این حتی واسه شام خوردن هم نیومد کنارم من خیلی ناراحت بودم اصلا خوش نگذشت بهم بعد قرار گذاشتن که واسه امروز بریم بیرون منم صبحی گفتم نمیام باهاشون چون بهم خوش نمیگذره بعد شوهرم گفت به ت ..خ .مم 😔 بعدم الان اونا زنگ زدن که ماشین مارو بردارن ببرند باخودشون بیرون شهر ،شوهر احمق منم گرفته خوابیده اونوقت نمیگه شاید ماشین لازممون بشه یا بخوایم خودمون بریم جایی ،همیشه طلبکاره و حق رو به خودش میده فقط