سلام
ببخشید اگه خوب ننوشتم
طبق نظر دکترم تاریخ زایمانم شنبه 31تیر بود،اخرین سونوگرافی رو روز چهارشنبه رفتم که وزن نی نی 3کیلو بود و طبق سونو انقباض داشتم
دکترم سونو رو دید گفت انقباض داری استراحت کن،میخواست بره مسافرت و نمیتونست زودتر عملم کنه
خلاصه پنجشنبه اومدو دردام شروع شد😐میگرفت و ول میکرد😥شب شدو خوابیدیم،ساعت 2شب بی خوابی زد به سرم و اومدم نی نی سایت،وسط نت گردی دیدم یه چیز گرم ازم خارج شد😨
گفتم نتررررررس حتما ترشحه😐بلند شدم دیدم بیشتر شد😥شلوارکم کلا خیس شد
ترسیدم،شوهرمو بیدار کردم یکم دلداریم بده اون بیشتر ترسید😐هی میگفت درد داری چی شد چیکار کنیم دکترت نیست😐
خلاصه من آرومش کردم😆رفتم دوش گرفتمو فقط به نبودن دکترم فکر میکردم،شوهرمم زنگ زد مامانم اینا اومدن رفتیم بیمارستان
رسیدیمو منو فرستادن زایشگاه،با اینکه نصفه شب بود و مامای شیفت خواب بود ولی بداخلاق نبود و بهم روحیه داد
معاینه شدمو گفت 2سانت دهانه رحم بازه😨گفت دکترت الان نمیاد تا صبح تحمل کن زنگ میزنم بهش میگم ساعت 7اینجا باشه،گفتم دکترم مسافرته گفت حالا زنگ میزنم شاید به کسی سپرده باشه
به دکترم زنگید و فهمید دکترم مسافرت نرفته😍دکترم تا وضعیتمو شنید گفت الان راه میوفتم میام،بهم لباس دادن و پذیرش شدمو منتظر نشستم تا دکترم بیاد😥
ساعت یه ربع به 5صبح دکترم اومد،یکم باهام حرف زدو شوخی کردو رفتیم اتاق عمل😐بیرون اتاق عمل شوهرم ایستاده بود😍هیچی نمیتونستم بگم بغض داشتم شوهرم با لبخند گفت برو نگران هیچی نباش من کنارتم😙
تو اتاق عمل دکترم و کادر بیهوشی باهم شوخی میکردن تا مثلا بگن همه چی عادیه و من نترسم😆رو تخت نشستمو امپول بیحسی رو زدن به کمرم😒
دکترم رو شکمم بتادین ریخت گفتم من حس دارممممممم😱دکترمم گفت من هنوز کارمو شروع نکردم😒
کم کم پاهام گرم شدو بیحس شدمو یه پرده سبز زشت کشیدن جلوم،متخصص بیهوشی هم مثل گزارشگر لحظه به لحظه رو میگفت برام😊
قبل از خارج کردن دخترم گفت الان یه فشار رو شکمت حس میکنی و بعد صدای دخترتو میشنوی😍😍😍
همون لحظه صدای گریه دخترمو شنیدمو خودمم اشک ریختم...تمام این دوسال انتظار اومد جلوی چشمام😭😭😭
دکترم به پرستار گفت بچه کم گریه کرد ببین ریه ش مشکلی نداره؟پرستار گفت چک کردم نه مشکلی نداره فقط اخموئه😁
صورت دخترمو چسبوندن به صورتمو بردنش به باباش نشونش بدن😙
به مامانم گفته بودم از این لحظه فیلم بگیره،شوهرم با ذوق دخترمونو میبوسید😍😍
دکترم تو ریکاوری اومد پیشم حالمو پرسید کلی بهم روحیه داد و گفت اسم دخترتو بذار سحر چون موقع سحر بدنیا اومد😊
ساعت 6صبح بردنم تو بخش،شوهرم به کل کادر پرستاری شیرینی داد😍بعد نی نی رو اوردن ببینمش😙پرستاری که دخترمونو اورد گفت دخترتون خیلی نازه😆پرستارایی که برای تزریق مسکن و شیاف میومدن میگفتن تعریف دخترتونو شنیدیم همه میگن خیلی خوشگله😊دخترمون فقط شبیه نوزادها نبود همین😙😙😙البته به نظر من که شبیه نوزادها هست😍
ساعت 11شد و کم کم دردام شروع شد ولی قابل تحمل بود،تا اینکه یه پرستار اومد شکممو فشار داد😡😡دوبار فشار داد برای بارسوم با گریه دستشو گرفتم نذاشتم فشار بده😬دردش افتضاااااااااح بود تو کل بدنم پیچید😕جالبه هم تو اتاق عمل فشار دادن هم وقتی اومدم تو بخش و بی حس بودم فشار دادن هم وقتی درد داشتم😒😒
تا غروب عر زدم شوهرم میخواست بره دعوا ننم نذاشت😅غروب اومدن سوند رو دراوردن و گفتن راه برو حتی 1قدم،راه رفتن به اندازه فشار دادن شکم دردناک نبود ولی سخت بود
بعد از اولین راه رفتن تا لحظه ترخیص 3،4بار بدون کمک کردن مادرم بلند شدم راه رفتم تا زودتر سرحال بشم و فوووووق العاده تاثیر داشت،هرچی تو بیمارستان بیشتر راه برین زودتر خوب میشین
روز بعدش مرخص شدمو با دخملی اومدیم خونه😍😍دخترم خداروشکر فعلا ارومه،البته همه میگن آرامش قبل از طوفانه😅فدای سرش بچه داری سختی داره فداشم میشم😙😙😙
ایشالا قسمت همه بشه برای همهههههه دعا کردم.زایمان هم سخته هم شیرین،ایشالا برای همه شیرینیش بیشتر باشه😍
بازم ببخشید اگه خوب ننوشتم🙈