شبتون بخیر باشه،
مامان من خیلی اعتقادات مذهبیش زیاده و این روزا خیلی داره اذیتمون میکنه نمیخاد واقعیتا رو قبول کنه و هنوزم میخاد نظرش همون چیزای باشه که ۲۰ سال پیش تو حوزه یادش دادن ،دیگه خستممون کرده با کاراش و حرفاش نمیشه کاریش کرد قبول نمیکنه، منی که خودم دینو قبول کرده بودمو از دین فراری کرد و عملا دیگ انچنان اعتقاد خاصی ندارم خاهرمم الان هزار برابر بد تر از منه اون کوچیک تره و اصلا از اولم زیر بار حجاب و نماز نرفت البته قبلش خودش علاقه داشت اما با رسیدن به سن تکلیف از بس براش اجبار شد بوسید گذاشت کنار ، امشبم سر اینکه چرا وقتی داریم حرف میزنیم پسر همسایمونو با اسمش نام میبرم عصبی شده و میگه مگه داداشته هی اینجوری صدا میکنی و منی ک اصا جلو خودش تا حالا این پسره رو صدا نزدم کاریم بجز ی سلام ساده باش ندارم.... خسته شدم ازین وضعیت کسی بوده ک تو این شرایط به خانوادش غلبه کرده باشه . چطوری باید رفتار کنم که بتونم این حرفارو نشوم، کاری به کارم نداشته باشه