اول اینک ما نامزد نکردیم دوستیم ولی قصدمون جدیه
خانواده ها در جریانن مامانامون همو تا حالا ندیدن ولی میدونن قضیه مارو مامانمم خیلی دوسش داره نامزدمو
امروز گف ماشین خراب شده اومدم درست کنم از ساعت ۱۱ تا هشت اینای شب ساعت هست بود میگفت خستم گرمه کلافم کارم تموم شد دارم میرم پیش امیر رفیقش منم گفتم باشه عزیزم بد دیگ صحبت نکردیم ب درسم رسیدم
تا مادرش زنگ زد بهم ساعت ده اینا
گفت ابولفضل با شماس گفتم نه
گفت من مریض بودم قرار بود بیاد منو ببره دکتر
گفتم نمیدونم جواب منو میداد تا ی ساعت اینا پیش بدش صحبت نکردیم
گفت یعنی جواب منو نمیده با تیکه بدش گریه کرد گف بمیرمم مهم نیست و از این حرفا بد گوشیو روم قطع کرد نزاشت من صحبت کنم حالت طلب کارانه
انگار پسرشونو دزدیدم
چرا اونجوری کرد مادرش!؟خواهرشم ک کلاس هستم نهم ایناس داشت از اون ور بلند بلند ب مامانه خط میداد صداش میومد
مامانم میگ تقصیر خودته نرفته خودتو بی ارزش کردی