همیشه ب این فکر میکردم ک درسمو بخونم رشته مورد علاقم بیارم برم دانشگاه یه پسر فوق العاده ای ک میخواستم رو پیدا میکردم و زندگیم با کار عشقو زندگی میگذشت
اما به خاطر یه انتخاب احمقانه بقیه تو سن کم ازدواج کردم بخاطر اینک بتونم درسمو بخونم کلی جنگیدم با شوهرم تا راضی بشه درسمو بخونم
کلی کتک خوردم فحش شنیدم دعوا درست شد تا اخلاقش الان نسبت ب قبل بهترشده
تو سن کم بچه دار شدم میخواستم سقطش کنم اما بخاطر یه سقط قبلی دیگ مامانم ترسیدم و نذاشت
چند بار زندگیم تا مرز طلاق رفت اما باز دقیقه نودونه برگشت تو این جدایی اخر با ی نفر بعد دوماه اشنا شدم عین همون پسر رو یاهام بود اما خب بازم قسمتم نبود نشد
بعدشم با اتفاقاتی ک افتاد برگشتم ب زندگیم
شاید شوهرم نسبت ب قبل بهتر شده باشه اما هنوزم دلم باهاش نیس
گاهی میگم درسمو بخونم میرم دیگ صبر نمیکنم یککم برای خودم زندگی کنم اما بعدش میگم ولش کن من ک ی بار ازدواج کردم بچه دارم چه فایده ای دیگه دارع برام
و باز پشیمون میشم حسرت تمام چیزایی ک از زندگی میخواستم تا ابد ب دلم میمونه:)