متاسفانه فردا شب بعد دو ماه باید برم خونه مادرشوهر. مجبورم بخاطر شوهرم. فردا شب زیاد لبخند نمیزنم با صدای بلنننننند صحبت میکنم و با اعتماد به نفس. تا میتونم ازشون ایراد میگیرم مثل خودشون، از گرمای خونشون مینالم که حالا ما هیچی لااقل به خودتون رحم کنید و کولرتونو راه بندازید و باصدای بلند میخندم مثل خودشون. از حیاط شون ایراد میگیرم که چقد بد شده دیزاینش حیف این حیاط اگه مال ما بود الان دلباز و بهشت بود با سلیقه ما. از لیوان ها و ظرف های قدیمی شون ، چیدمان مزخرف خونه، و لباس ها شون و غذایی که تدارک دیده ایراد میگیرم عین خودشون. و بعد شروع میکنم به مقایسه کردن عین خودشون. مادرشوهر پدرشوهر فلانی واسش فلان کادو رو خریده بودن. اینقدر خوش قلب و مهربونن و ذاتشون درسته که عروسشون میگه من اصلا دلم نمیاد از پیشتون برم دلم میخواد هرروز ببینمتون. ببین باهاش چطوری بودن که عروسه اینارو گفته...بعد از کادوهای شوهرم جلوشون پز میدم عین خودشون...تا میتونم عشقم عشقم میکنم به شوهرم جلوشون. بهشون میگم پارسا جان همیشه میگه مهمونی و گردش فقط با خانواده تو بهم خوش میگذره. از مامان بابات گرفته تا دایی و خاله و ...با پارساجان قراره مامانمو ببریم بازار واسش پارچه بخریم
میخوام فرداشب آینه شون باشم، انعکاسی از خودشون....
اگه پیشنهاد چزوندن بیشتری دارید خوشحال میشم بشنوم